علی رسولان

  • ۰۰/۰۶/۲۰
    مه
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
  • ۶۶/۰۲/۲۱
    i
  • ۹۴/۰۲/۱۲
    ۱۳
مطالب پربحث‌تر
آخرین نظرات

۸ مطلب در اسفند ۱۳۹۶ ثبت شده است

وَ تن

سه شنبه, ۲۹ اسفند ۱۳۹۶، ۱۱:۱۹ ب.ظ

  • علی رسولان

موضوعات

جمعه, ۲۵ اسفند ۱۳۹۶، ۱۱:۵۷ ق.ظ

نقطه ی مشترک! اتفاق! تقاطع! پیوستگی! موضوع واحد. این ها دلایلی برای رسیدن به دیگران هستش. اینکه شما در یک آن واحد با دیگری سیر می کنی، دلیلی میشه برای اتفاق شما با دیگران که تو مسیرهای مختلف زندگی همدیگه رو قطع می کنن! البته این قطع شدن اصلن بار معنایی منفی نداره که خیلی هم خوبه شدید. چون عاملی میشه برای به هم پیوستن من و تو. من و او. من و شما. من و غیره. 

اینکه برای رسیدن به این پیوستن چه موضوعی رو انتخاب کنی هم بستگی به هزار جور عامل مختلف داره، البته من اصلن برام مهم نیست که اون موضوع چی باشه، حداقل تو الانی که هستم مهم نیست. مهم این هستش که یه موضوع برای رسیدن باشه. 

حالا هر چی این موضوعات تعداد بیشتری داشته باشن ، رسیدن های ما به دیگران به طور عموم ، یا یک فرد خاص بیشترُ بیشتر میشه. به نظرم این همون نقطه ای هستش که بهش میگن #تفاهم. و خیلی ها جاهای مختلف هم راجع بهش صحبت میشه. به نظرم تفاهم مهم ترین عامل لازم برای حیات یه جامعه ، خانواده و کوچکترین جز موجود این تقسیم بندی جامعه شناسانه یعنی فرد هستش. 

گاهی اوقات در تعامل با دیگران تبدیل میشی به یک آدم #سایلنت ، همین سایلنت در تعامل با دگیرانی دیگر تبدیل میشه به یک آدم #جنرال. شاید شما هم این مدلی باشین یا با آدم های این مدلی برخورد داشته باشین. خوشم نمیاد که بخوام ارزش گذاری کنم و بگم که این حالت یا اون حالت، کدومش خوب و کدومش بد! یا مثلن کدومش خوب و کدومش خوب تر. به هر حال هر کس زندگی خودش رو داره، ولی این رو هم باید در نظر گرفت که تلاش عمومی باید حامل یه نوع تفاهم افزایی باشه. این تلاش هم صرفن برای دست یابی به یک روزمرگی طبیعی لازم هستش و نه چیز دیگه ای. 

از طرفی در یک تعامل فرد با فرد، گفتن جمله ی تکراری، خب دیگه چه خبر! یا ، خب یه چیزی بگو! به نظرم حال بهم زننده ترین اتفاقی هستش که می تونه رخ بده.

الان هم که نزدیکی های عید هستیم، و خیلی هم شوخی های مختلفی تو این زمینه میشه حالا چ به صورت کلیپ، طرح، عکس، نوشته، صوت یا هر چیز دیگه ای این هستش که به دلیل عدم وجود نقاط مشترک معنادار ، صحبت های دورهمی محملی میشه برای پرسیدن یه سری سوالات مزخرف ، مث خب کلاس چندمی، خب آجیلم گرون شده ها، خب تو چرا خواستگار نداری! خب تو چرا طلاق گرفتی! خب مملکته آخه داریم! خب با این نوناشون! و از این دست جملات و بحث های مزخرف که خیلی هاشم تهش یا ناراحتی پیش میاد یا دعوا! 

به نظرم یه فکری برای این گسترش نقاط مشترک باید کرد حسابی. والاااع. 

  • علی رسولان

کتابخانه بابل

پنجشنبه, ۲۴ اسفند ۱۳۹۶، ۰۹:۴۲ ب.ظ

 

خورخه لوئیس بورخس ، نوشته هاش اندازه خوندن اسمش سخته! یکی نیست بگه مرد حسابی خب می خوای یه چیزی بنویسی کسی نفهمه خب چه کاریه چاپش می کنی؟ یه جورایی هم یاد خودم افتادم که بعضی نوشته هام رو بعد یه مدت خودمم می خونم چیزی نمی فهمم ازش :) :( ، خب یکی نیست به خودم بگه چه کاریه اینجوری نوشتن " البته بعد از لحظاتی تفکر متوجه میشم منظورم چی بوده و هر واژه ای رو ناظر به چه مطلب یا منظوری آوردم" به هر حال عجیب منو یاد خودم می انداخت! البته خورخه واقعن باسواد هستش ، از همه ی احوالات و جوامع می نویسه ، تو هر داستانی به یه منطقه ای تعریض میزنه ، یه جاهایی واقعن باید پیش زمینه ی مطالعاتی قوی ای داشته باشی تا منظور نویسنده رو درک کنی! متاسفانه این قضیه به یه موردُ دو موردُ سه موردم نیست تا دلتون بخواد هست و هست. 

البته از نظر شخصی واقعن مخالف بعضی از داستان ها بودم ، چون جاش اینجا نبود ، یه جورایی روال خاصی تو این ۲۴ تا داستان نبود. همه جور حرفی بود از فلسفی تا کف خیابونی ، از عارفانه تا عاشقانه. خب به نظرم این ناهمگونی زیاد جالب نبود. خودم که این روزها اصن حوصله ی فکر کردن و عمیق شدن تو متن رو ندارم، اینقدر ذهنم خسته است که حوصله ی فکر کردن به چرت و پرتای فکری تحلیلی دیگران رو ندارم. 

الانم خیلی خوابم میاد، امروز بعد از ظهر نتونستم بخوابم ، چشام خواب داره. می خواستم یکی از داستاناش رو معرفی کنم که حتمن #شاعرا و #نویسنده ها بخونن ، ولی اسمش تو ذهنم نیست ، کتاب رو هم گذاشتم تو ماشین ، ولی داستان بیست و سوم بود از لحاظ شماره. اصولن خورخه پیچیدگی رو دوست داشت و پیچیده نوشتن رو ، یکی از جالبی های داستاناش این بود که آخرش جذاب میشد و یه اتفاق خاص غیر قابل انتظار می افتاد. روایت کند اول هر داستان و تند شدن شدیدش تو آخرا هم نشون میده نویسنده خودشم حوصله اش از نوشتن سر می رفت یا یه جاهایی مثلن تو همون حالت کندش تموم میشد و اصن به تندی نمی رسید. 

 خودم که  چندسال بعد  حتمن یه بار دیگه این کتاب رو می خونم! حداقل الان تصمیمش رو دارم که اینکارو انجام بدم. زبان نمادین و اسطوره ای خوخه می تونه بار هر بار خوندن مطالب جدیدی رو به شما بیاموزه و پیش روی احوالتون قرار بده. 

کتابخانه ی بابل یک جهان سیال در حال رشد که بی نهایت واژه و نماد رو داخل خودش جمع کرده و با یه حالت دَورانی در مسیر شدن پیش میره. ساده بخوام بگم مرگ نداره البته به یه تعبیری هم میشه گفت برای خیلی ها الانشم مرده است. شاید به خاطر همین ویژگی اش باشه که توفیق دست یابی به نوبل رو هیچ وقت به دست نیاورد. 

  • علی رسولان

کوری

پنجشنبه, ۱۷ اسفند ۱۳۹۶، ۱۰:۱۴ ب.ظ

 

تا قبل از صفحه ی ۲۳۴ فکر می کردم چرا دارم این کتاب رو می خونم و برام عذاب آور بود، هر چند دوست داشتم ببینم تهش چی میشه ولی پی نبردن به هدف نویسنده  و عدم تطبیقش با موضوعی عینی سرسام آور شده بود تا اینکه تونستم یه جمله ی فایده مند لای متن ها پیدا کنم. یه چیزی که به درد الان ما می خورم. ایستادگی در مقابل زور! گفت و گویی که بین مرد با چشم بند سیاه و یکی از مردای بی غیرت تو قرنیطه رخ داد. بعد از اون حادثه ای که زن دکتر رئیس شورشی ها رو کشته بود و گرسنه مونده بودن. استدلال بین گشنه ماندن و عزت نفس یا سیر بودن و ذلت نفس. 

به نظرم جز اوایل کتاب که ریتم خوبی داشت و هی می خواستی ببینی چی میشه تا حدودی اوضاع زمان قرنطینه که خیلی هم طولانی بود ، دچار روزمرگی و کسل کننده شده بود ولی بعد از فرار از آسایشگاه روانی ها و خروج از قرنطینه متن جذابیت بیشتری داشت. 

یکی از نکات جالب کتاب هم استفاده از بعضی لغات خاص بود که همچین من که نشنیده بودم مثل ریع به معنای افزایش پیدا کردن یا خلشیدن به معنای سوختن و از این دست کلمات و اصطلاحات زیاد بود مث مرنو، که میشه صدای گربه ای که به پایان کار جنسی اش می رسه. 

دغدغه ی ژوزه ساراماگو هم اگه بخوایم از فضای داستان خارج بشیم یه جورایی طعنه زدن به زندگی کورکورانه ی امروزی آدم هاست، یه زندگی که تبدیل به عادت شده و هیچ چه جور میگن ، انگیزه ، فایده مندی ، مساله ی شگرف یا خاصی توش رخ نمیده ، عده ای روی عده ای دیگه حکومت می کنند و دعواهای روزمره ی آدم ها درباره ی بالار فتن قیمت ارز یا سهام یا تبعیض و عدالت و از این دست مقولات دنیای یا حتا از اونورش دغدغه هایی از جنس دینی مثل بهشت و جهنم رفتن یا خوبی و بدی کردن و آیین های مذهبی. به عقیده ی نویسنده ی تمام اتفاقات این روزهای آدمی در عین بینایی در یک حالت کوری به سر می بره. در حقیقت همه کور هستن و چشم بینایی وجود نداره. حتی کلیسا هم کور هستش " طعنه زدن به دین متداول اون کشور " و حیات به معنای حقیقی کلمه وجود نداره. 

به نظرم کسی که این کتاب رو می خونه از همون اولش منتظره یک آن کور بشه، یه جورایی قدر بینایی رو بیشتر می دونه و برای نعمت هایی که در اختیارش هست و به اون ها بی توجه اهمیت بیشتری میده. چشم!  البته یه جاهایی هم به چشم طعنه میزنه و دیدن رو مورد طعنه قرار میده دقیقن اونجایی که زن با عینک آفتابی عاشق مرد با چشم بند سیاه میشه در صورتی که خیلی با هم متفاوت بودن ولی تو شرایط کوری به هم دل می بندن. دل بستنی که حتی بعد از تموم شدن کوری ادامه پیدا می کنه. 

به هر حال فایده های دیدن بیشتر از ضررهاش ولی به نظر میرسه یه جاهایی هم باید چشم ها رو بست. تنها جمله ای که می تونم بنویسم که کمی فکرمند باشه و خلاصه ی کتابم هست یه جورایی اینه: کوری دنیای عجیبی رو رقم میزنه ، و ما تو دنیای عجیبی هستیم. 

  • علی رسولان

عبوس

يكشنبه, ۱۳ اسفند ۱۳۹۶، ۱۲:۴۹ ق.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • علی رسولان

بلندی های بادگیر

جمعه, ۱۱ اسفند ۱۳۹۶، ۰۲:۱۹ ب.ظ

هیت کلیف،  موجودی سیاه در جمعی بود که پوست های سفید و جذابی داشتند! بچه ای سرراهی! که ارنشاو بزرگ اونو به خونه ی خودش " وودرینگ هایتز" آورد ، و دلدادگی خاصی بین هیت کلیف و کاترین دختر ارنشاو ایجاد شد.

قصه ی بلندی های بادگیر بر اساس یه موضوع اصلی هستش! شرافت. چیزی که هیت کلیف هیچ وقت درکش نکرد اما هیرتن با اینکه هیت کلیف سعی کرد مث یه سگ وحشی بارش بیاره همیشه سرشار از قلبی پر محبت بود. البته باید به یه مساله ای اشاره کنم که چندبار تو لا به لای داستان به پدر و مادر هندی یا آفریقایی هیت کلیف اشاره شد ، چون پدر و مادرش  مشخص نبود. به نظرم میاد یه جورایی نویسنده از مهاجرایی که به کشورش اومدن دل خوشی نداره و محبت به اون ها ناپسند می دونه، و معتقده که حتا عشقشون به دخترای انگلیسی آسیب زیادی به دنبال داره ، البته دقیق تر هم باشیم متوجه میشیم که از این بچه ی سر راهی نسلی هم باقی نموند، حتا با ازدواج با یه دختر انگلیسی از خانواده ای اصیل به نام ایزابلا، حتا نطفه ی شکل گرفته از این پیوند هم همیشه ضعیف و حقیر و ناتوان. 

حتی یه بچه ی این مدلی " لینتون " ، بعد از اون همه محبت کاترین لینتون " بچه ی ادگار لینتون و کاترین ارنشاو" نسبت بهش بی تفاوت و نماد یه انسان خودخواه و بی مسئولیت هستش که از ناتوانی جسمی هم رنج می بره. 

دوست دارم این رو بنویسم که دقیقن همون رنجی که موقع خوندن نامیرا بهم دست میداد اینجا هم بود، اینکه یه ظالم ، جمعی رو به نابودی می کشه و این جمع با حماقت های چندباره اشون و اعتمادهای بی جا خودشون رو به ورطه نابودی می کششونن! هیت کلیف و ابن زیاد به نظرم فرقی چندانی با هم ندارن. شاید برای بعضی ها جای تعجب باشه ولی واقعن از خانوم دین " الن ، لنی به این اسم ها هم صدا زده میشد " یا همون خدمتکار هم بازی هیندلی ارنشاو که همه ی این بچه ها رو بزرگ کرده بود از هیت کلیف تا کاترین ارنشاو تا کاترین لینتون و هیندلی ارنشاو. در حقیقت بچگی همه ی این ها رو می شناخت و یه جورایی محرم اسرار همه بود. اما واقعن زن احمقی بود به نظر من. با اینکه فکر می کرد خیلی عاقل و منطقی هستش. بدترین عملکردش هم در مورد کاترین لینتون بود که باعث بیفته تو چنگال هیت کلیف و باعث مرگ ادگار لینتون شد. واقعن احمقانه بود اعتمادش به هیت کلیف اونم بعد از این همه جنایت. به نظرم همه ی آدم ها باید بپذیرن که ذات آدم ها هیچ تغییری نمی کنه ، البته تخصصی بگم میشه عرضی های لازم افراد. وگرنه ذات که چیز دیگه ایه. به هر حال واقعن ازش بدم می یومد در طول داستان از خبرچینی هاش تا دلسوزی های احمقانه اش و عدم مسئولیت پذیریش در قبال وظایفش، ولی یه جوری هم بود که انگار همه رو داره مدیریت می کنه و عقل کل. اصولن آدم هایی که به نون شبشون محتاجن و کارهاشون رو براساس همین قطع نشدن نون شب می چینن اصلن قابل اعتماد نیستن و نباید به ایده ها یاعملکردهاشون دل بست. 

هیمن طور که دارین می بینن با یه داستان پیچیده به هم با کلی اسم مشابه طرف هستین. باید حسابی حواستون باشه تا قاطی نکنین. البته چون شخصیت ها زود می میرن و وارد فصل جدیدی میشین زیاد مشکلی پیش نمیاد. 

در مورد عشق بین هیت کلیف و کاترین ارنشاو هم قضاوتی نمی کنم، ولی همه ی این بدبختی ها از یه زخم زبون یا حرکت نامناسب هیندلی ارنشاو شروع شد. وقتی که نسبت به این بچه ی سرراهی که پدرش آورده بود خونه سخت گرفت. پسری که تا زمان زنده بودن ارنشاو بزرگ مورد احترام همه بود بعد از فوتش ، ارباب شدن هیندلی واقعن مورد تحقیر و آزار قرار گرفت. الان به ذهنم رسید شبیه آقا محمدخان قاجار خودمون هستش هیت کلیف البته با این فرق که هیندلی خواجه اش نکرد. ولی همون قدر از عشقش دورش کرد و باعث شد هیت کلیف بعد از سه سال ناپدید شدن و برگشتن به خونه از یه موجود سر به هوا و بی قید تبدیل به یه آدم ثروتمند، ظالم و انتقام جو بشه. تحقیر باعث همه ی این بدبختی ها شد، تحقیر و بی توجهی کاترین نسبت به احساسات هیت کلیف و تصمیم به انجام یه ازدواج عاقلانه نه عاشقانه. 

 

البته اینجا به یه موضوع هم می پردازم که دوجا بهش اشاره کرده امیلی برونته، یه بار وقتی کارترین بچه بود و چند مدتی تو خونه ی ادگار و ایزابلا موند و در طول این مدت اخلاقش که شرور و سر به هوا بود برگشت و تونست مبادی آداب برخورد کنه یه بار هم تاثیر کاترین لینتون روی هیرتن ارنشاو بود که تونست خوی خشن و بددهنی ش رو تغییر بده ، به نظرم تو این فراز  و نشیب ها امیلی تاکید خاصی رو هر دو موضوع اصلُ نسب " شرافت خانوادگی " و تاثیر محیط روی رفتار آدم ها داشته. 

بلندی های بادگیر کتابی بسیار آموزنده و البته غمناک و حرص درآر هستش. یاد می گیریم به هر کسی اعتماد نکنیم ، گول گریه های آدم ها یا ظاهر آرامشون رو نخوریم. و بدونیم دنیا پر از هیت کلیف هایی که عشق چشمشون رو کور کرده. 

  • علی رسولان

گره ۳

پنجشنبه, ۳ اسفند ۱۳۹۶، ۰۴:۴۹ ب.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • علی رسولان