علی رسولان

  • ۰۰/۰۶/۲۰
    مه
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
  • ۶۶/۰۲/۲۱
    i
  • ۹۴/۰۲/۱۲
    ۱۳
مطالب پربحث‌تر
آخرین نظرات

۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «alirasolan» ثبت شده است

گــheــا

شنبه, ۱۰ بهمن ۱۳۹۴، ۰۶:۴۶ ب.ظ

گاهی، اتفاقایی تو زندگی آدم میوفته که آدم نمی دونه چرا اتفاق افتاده! مثلن همین بازوی دست چپِ من، الان به مدت دو ماهِ که درد می کنه و خوبم نمیشه! یه جور حس سنگینی داره، گاهی وقتا اون مرکز اصلی درد رو که پیدا می کنم، یه رگیِ انگار یا یه چیزی تو همین مایه ها، وقتی یه کم ماساژش میدمُ ، باهاش ور میرم ، کاملن به صورت یِ هُ یی با حرکت ماساژ انگشت اشاره یا کناریش می پرن بالا،کاملن غیرارادی حرکت می کنن! "نمی دونم تونستم تصویر درستی ارائه بدم از این موقعیت یا نه"

گاهی همین اتفاقا یه مدل دیگه اش میفته! مثلن از ماشینت پیاده میشی یِ هُ می بینی ماشینت پلاک نداره! واقعن چرا؟ نمی دونی کسی ورش داشته؟ خودش افتاده؟ البته اصن مهم نیست که کدوم یکی از این اتفاق ها رخ داده! تنها چیزی که ذهنت رو مشغول کرده و داری باهاش کلنجار میری اینه که اول که باید یه روز علاف شی واسه خاطر تعویض پلاک و کارهای اداریش " البته این فکرا بعد از شوکه شدن اولیه است ها، بعد از اینکه از شوک در اومدی معمولن این اتفاق ها رخ میده" و از این یه روز علافی بدتر،فکر کردن درباره ی پول اضافه کاری ای هستش که به همین راحتی میره پی کارش، یه جوری که انگار از اولشم نبوده " حتمن جریمه هست و حتمن تعویض پلاک هزینه دارد" بدترتر از این ها، فکر کردن راجع به اینه که نکنه اون وایسادن هایی که مثلن اضافه کاریِ، اضافه کاری نباشه، و خدا می خواد اینجوری بزنِ پس کله ات که آهای حواست باشه! پول بی خود و الکی میدن بهت اینجوری از دماغت در میاریم ها! " البته بماند این موضوع که این چندرغاز اضافه کاری ای که به پایین دستی ها میدن اصن در مقابل ریخت و پاش های آقایون به چشم هم نمیاد" ولی به نظر من بد، کم هم که باشه بدِ! اینطور نیست؟ 

گاهی میری لباس میخری، واسه همه شیکُ پیکُ صحیحُ سالمِ ، واسه تو دقیقن همون جایی که نباید و تو چشِ نخ کش شده. تو این جور موارد آدم دوست داره داد بزنه! یکی سر خودش که موقع خرید حواسش کجا بوده؟ " البته اگه باران نم نم نفرمایند که چشات در حال چرخیدن بوده! " و یکی هم سرِ شانس بداقبالت که همیشه یه جایِ کارش می لنگه!

گاهی تلویزیون همه ی کانالاش برنامه های جذاب و مورد علاقه ات رو داره پخش می کنه، مخصوصن اون موقع هایی که دور و بر هم نشستیمُ مهمون داریمُ صدا به صدا نمیرسه، گاهی هم هِچ خبری نیست دریغ از یه برنامه ی درست و درمون! " این حالت دقیقن اون موقعی رخ میده که کسی خونه نیست!

گاهی همه میرن تا انتقالی بگیرن از یه شهری به یه شهر دیگه، همه کارشون درست میشه ها! اما تویی که قلبت کلن در حال تند تند زدنِ تو موارد این مدلی، با اینکه شرایطت به الگو و ضوابط انتقالی بسیار بسیار همخوان ترِ ، با جواب نَ مواجه میشی! گاهی همه از در VIP رد میشن، تو هم خیلی سر به زیرُ آروم میای رد بشی اما یِ هُ جلوتو می گیرن، اینجور موقع هاست که دوست داری عالمُ آدمُ فحش کش کنی ولی جلوی خودتو می گیری!

از همه ی اینا بدتر اون موقع هایی که میری تو یه نمایشگاه بین المللی ای چیزی شرکت می کنی ، تو دستای همه پرِ اشانتیونُ نمونهُ کوفتُ زهرمارِ ولی انگار اصن تو جز آدمیزاد نیستی تو این جمع!

بَع لِه! اینطوریاست این گاهی های اتفاقی، که هی اتفاق میفتن! گیر کار کجاست رو هم هیشکی نمی دونه جز ملانصرالدین که اگه الان اینجا بود می گفت:                                 . نگفتم چی می گفت تا تو خماریش بمونید این تو خماری موندن هم از اون گاهی هاست دیگه، نیست ؟

  • علی رسولان

تاکسی حرم

شنبه, ۲۱ آذر ۱۳۹۴، ۰۶:۲۲ ب.ظ

 

جز تـو کسـی را ایـن دلِ تنهــا ندارد

زیبــاتــر از تـــو در همه دنیــا نــدارد

باید پیـاده گز کنم تـا صحن چشمت

وقتی که تاکسـی حرم هم جا ندارد

اینقدر فرسـوده شده کفش حضورم

حتــی بـرای ده قــدم هم نـا نــدارد

من بدتـرین آدم، ولی تــو، بهتـرینی

با تو گـــره در کـــارهــا معنــا ندارد!

یک ربع دیگر می رسم پای ضریحت

بابُ الـجوادت عشق من همتـا ندارد

هشت هشت نود و یک

 

  • علی رسولان

الأعداد!

شنبه, ۲۱ آذر ۱۳۹۴، ۰۹:۵۲ ق.ظ

الاول: اولین موکب به نام حضرت عباس علیه السلام اینجا ملایرِ و خیلی حس خوبی داشت دیدن موکب یه چیزی تو مایه های شب اول محرم #التماس_دعا #جای_همه_خالی ساعت 3:35 رسیدیم ایلام، جاده شلوغ، از این موکب بالایی تا هم الان خواپ بودم #تهران_تا_مهران #خواب_موکبــــــالعباس_خواب بیدار شدم و به مهران رسیده بودیم! هوا اولش یه کم سرد بود من که فکرشم نمی کردم اینطوری شه، بافت رو اون ته ته کوله گذاشته بودمش"تصور نمی کردم اینقد زود بهش نباز پیدا کنم" به هر سختی بود از ته کوله ی عریض نه ولی طویل آوردمش بیرون و پوشیدمش. اینجا اتوبوس هست تا خود مرز می بره و ما به دلیل همراه نداشتن آب هنوز موفق به خوندن نماز صبح نشدیم و این خیلی بد و رو مخ "نه اینکه حالا همیشه اول وقت بخونیم ها ولی اینجور سفرها فرق داره حال معنوی آدم"

#هوا_اونقدرها_هم_سرد_نبود #بعد_از_کمی_پیاده_روی_مشکل_دما_حل_شد

#جای_همه_خالی #خواب_موکبــــــالعباس_خواب # تهران_تا_مهران التماس_دعا

 

الدوم: نماز صبح رو به جماعت خوندیم دم آخوندای باحال و خوش خنده گرم

#فکرشم_نمیکردم #به_این_میگن_کار_درستی

 

السوم: مرز مهران همین الان 7:30 شلوغِ ولی راحت و خوب اونجوری نیست که حوصله سر بره در حد همین نوشتن ها و عکس گذاشتن که از نظر من خوبم هست

#بهله_اینطوریاس

 

الچهارم: از مرز که رد شدیم پیاده روی تموم شد هر چی دیشب خوابیدم، جبران شد انصافن باید گفت، اینجا برنامه ی خاصی برای هدایت زائرین وجود نداره خیلی سخت میشه یه وسیله برای رفتن به کوت یا نجف پیدا کرد سواری ها که میرن کربلا! کربلا رفتنشون چه صیغه ایه نمی دونم " استدلالشون جالبه میگن اول برید کربلا بعد از اونجا برید نجف، جلل الخالق" سواری برای کاظمین هم هست البته اتوبوس های کرج،کیاشهر،جمهوری،آزادی هم هست ولی قسمت ما که نشد. جمعیت خیلی زیاد من الان با یه کامیون دارم میرم به سمت کوت و یه بنده خدایی هم کنار دستم زیارت عاشورا با صدای مهدی سماواتی گذاشته

#مطالبی_که_مینویسم_صرفن_تجربه_نگاریه_و_برای_آنهایی_که_قصد_آمدن_دارند

#کلن_حال_و_هوای_باحالیه

 

الپنجم: اولین موکب بعد از راه افتادنمون از مرز بود واقعن جاتون خالی اولین چایی با طعم مخصوص اربعین رو اینجا زدیم و کلی چسبید بعد اون، سردرگمی که تو مرز ایجاد شده بود #پذیرایی_اینجا_اورته موقع رفتن به سمت نجف به جای خیابون اصلی از یکی از فرعی ها رفتیم خعلی جالب بود دیدن مردم منطقه نکته ی اخلاقیش این بود که دقیقن همون خونه ای که سیاهی قشنگ و کاملی به در و دیوارش زده بود، دو تا بچه های کوچولو و بانمکش با دست تکون دادن به سمت ما، حسابی ازمون استقبال کردن، ما هم دو تا شکلات خومشزه بهشون دادیم بابت تشکر

#خعلی_جالب_بود

 

الششم: اونوقتی که از روی این پل رد می شدیم کاملن حس کردم که این صحنه رو تو خواب دیدم

#مسیر_کوت_تا_نجف

 

الهفتم: راننده ی مینی بوس ما خیلی باحال بود در عین باحال بودن عصبانی هم بود اولش می خواست کرایه کوت تا نجف رو نفری شصت تومن حساب کنه که با رایزنی به تکلم بالغة العربیة و یه چند تا جمله ی کم قیمة، به نفری پنجاه تومن راضی شد انصافن تو کل مسیر کوت تا نجف کلی موکب بود که پیاده اومدن به این نشستن تو ماشین و ترافیک سرسام آور می ارزید فوقش یه دو سه روزه می رسیدیم نجف دیگه من اگه مدیر گروه بودم هر کسی رو که با این نظرم مخالف بود رو ریموو می کردم تو کل مسیر تا همین الان به این فکر می کردم که چه جوری پول کمتری به راننده بدم که تو صحبت های یکی از بچه ها با راننده که اسمش زید بود یهو اشکش روون شد و عکس برادر شهیدش رو نشون داد اسمش صباح بود، شهید مدافع حرم اینجا بود که حسابی شرمنده ی این فکر پلیدم شدم بابت کم کردن قیمت کرایه

#وقتی_با_دینار_پرداخت_کنی_هزینه_ها_کمتر_میشه  #تو_کل_مسیر_تا_وقتی_روز_بود_موکب_هم_بود

#شانس_آوردیم_که_من_مدیر_نیستم

#الان_که_فکرش_رو_میکنم_از_نجف_تا_کوت_رو_نمیشه_پیاده_اومد_خیلی_سخته

#ترافیک_سنگین_اینطوری_خیلی_بود #صباح_شهید_مدافع_حرم  #صلوات_محمدی

 

الهشتم: آب خوردن اینجا تو کل مسیر ابن مدلیه یه چیزی تو مایه های بسته بندی خامه عسل و ماست کوچیک یه نفره بدیش اینه وقتی بازش کردی باید تا تهش رو بخوری گلویی تر کنم اینجا معنی نداره البته حجمش زیادم نیست در حد یه نصف لیوان

#کباب_ترکی #مرغ_کامل #فلافل #چای #شیر #خرما_با_ارده #چلو_مرغ

#یه_چیزی_بود_که_نخود_توش_بود_پختش_مث_عدسی # انواع_میوه

#این_پذیرایی_ها_تو_کل_مسیر_بود #جای_همه_خالی #ببخشید_اگه_تک_تک_پاسخ_ نمیدم_به_کامنت_ها

 

النهم: خیابونی که منتهی میشه به حرم امام علی علیه السلام البته این شلوغی تقریبن از هفتصد متر پایین تر تو خیابون اصلی هم بود اون خیابون اصلی یه چیزی تو مایه های خیابون امام رضا تو مشهد هستش این خیابون الان تو مشهد نیست چون بازارها شدن پاساژ خیابون تو عکس رو میشه به بازارچه ای که منتهی میشه به حرم عبدالعظیم تشبیه کرد اصن حس دلتنگی اینجا نیست، این عکس قبل از عکس قبلیه ولی دیرتر ارسال کردم

#صرفن_جهت_تقریب_به_ذهن

 

الدهم: ایوان نجف بسیار رویایی بود، لحظات حضور در حرم امیر المومنین علیه السلام انصافن که حس خاصی داشت، یه حس مث همون حسی که بچه ها نسبت به پدراشون دارن حس امنیت، قرص بودن دل، پشت گرمی و اینکه حس می کردی آقا داره نگات می کنه، حتی موقع سلام دادن به علی علیه السلام حس بودن، حضور داشتن بیشتر میشد صحن ها مملو از جمعیت بود، جالب توجه ترین موضوع برای من در آوردن کفش ها بیرون دیواره های حرم بود اینجا هیچ کس با کفش وارد حرم نمیشه، همه ی کفش ها بیرون گذاشته میشه ازدحام از اولین شاهراه به سمت حرم بود، دور حرم خیلی شلوغ و دور ضریح عجیب بود جمعیت مثل دریایی بود که از چهار جهت باد بهش بوزه شرق، غرب،شمال،جنوب موج روی موج بود که جلوه ی خاصی داده بود، البته رو پا ایستادن تو هم چین فضایی تقریبن غیر ممکن بود ولی قسمتم شد یه گوشه بایستم و انگشت اشاره ام رو به سمت ضریح بگیرم و فقط گریه کنم و داد بزنم

#رو_به_روی_ضریح_یاد_بسته_شدن_دست_های_او_افتادن_وحشتناک_گریه_آور_است #چشم_هایم_توقف_ممنوع_لطفن

 

الیازدهم: ناهار با محمد رفتیم فلافلی اینجا فلافل رو تو نون های مخصوص خودشون"مثلثی شکله" با کاهو و ترشی و اینا جاساز می کنن بهله مهمون محمد بودیم ببسی هم زدیم به بدن متاسفانه البته محمد همونیه که خونه اشون هستیم چون بچه باحالی بود مخشو زدیم، خودشم پایه بود البته و این شد که همراهش کردیم با خودمون بعد ناهار تصمیم گرفتیم دیگه بیت نریمش"بیت همون خونه ی محمداینا منظوره" یه سره رفتیم سمت کوفه نفری ۱۰۰۰دینار شد که میشه سه تومن ایرانی کوفه شهر باحالیه، نسبتن خودمونی و تر و تمیز کرایه رو دیگه ما حساب کردیم ها" فکر نکنین حالا ما آمبررلا رو پهن کردیم شدید" و اما مسجد کوفه عجیب بود و جذاب پر از تاریخ، پر از جا و بهانه برای عبادت مزار مسلم، هانی،مختار، اینجا بود و البته میثم تمار سمت راست مسجد تو مسجد مقام هم زیاد بود مقام جبرئیل و کلی مقام دیگه که من تلاشی برای پیدا کردنش انجام ندادم به خاطر ازدحام و شلوغی و البته خستگی رفتن به مرقد میثم تمار هم عالی بود معماری داخلیش و فضاش خیلی شبیه مرقدهای خودمونه

#عکس مسجد کوفه

 

الدوازدهم: بازار نجف از کوچه پس کوچه هارفتیم خیلی تخصصی و حوصله مند نظرتون رو راجع به این عکس بگین عکس از بساط یک میوه فروش نجفی

 

 

السیزدهم: نماز مغرب و عشا تو مسجد کوفه عالی هم عالی بود اینکه چند هزار نفر آدم، زن و مرد، پیر و جوون، از کشورهای مختلف، ایران،لبنان،پاکستان، ترکیه، سوریه، افغانستان،عراق، هندوستان و...،  کنار هم وایسن و نمازشون رو کامل بخونن انتهای باحال بودن هم چین سفری رو نشون میده اصن اصن بی خیال اینکه هنوز ما اون طعم واقعی موکب رو نچشیدیم البته الان که دارم اینو می نویسم یه عزیز نجفی ما رو از کوفه با ماشینش رسوند نجف و می گفت نذر داره

#بازم_میگم_با_همه_ی_سختی_هاش_عالیه

#یه_طعم_رویایی_داره_این_سفر #مسجد_کوفه

 

الچهاردهم: دربی که منتهی میشه به محراب امام علی علیه السلام

#مسجد_کوفه

 

الپانزدهم: به سمت ضریح رفتم شلوغی جمعیت بیشتر از دیروز بود، اما مشخص بود یه برنامه ریزی ای کردن، منظم شده بود رفت و آمدا! در عین نظم داشتن با توجه به ازدحام فکر و خیال جا پیدا کردن دیروز تو سرم نبود ولی حرکت رو از همون گوشه شروع کردم" راستی تا یادم نرفته بهتون بگم که جمعیت موقع رفتن به سمت ضریح مدام میگن حیدر حیدر _اینو با مد یا بخونین_" جونم براتون بگه که وارد ضریح که شدم یه کناری وایسادم شروع کردم به حرف زدن و دعا کردن برای همه، دلم نمی یومد برم بیرون، تو همین حس و حال بودم که دیدم یکی داره با کتاب دعا خارج میشه، بهش گفتم کتاب رو نمی خوای، اونم گفت نه، ازش گرفتم، و گشتم به دنبال امین الله، امین الله نداشت، ولی مناجات حضرت امیر رو داشت، منم این رو انتخاب کردم، خیلی فانتزی بود خوندن این دعا دور ضریح، فکرشم باحال بود، اینکه من جملاتی که از زبان امام علی گفته میشد رو تکرار می کردم، یه جورایی مث درس پس دادن بود پیش استاد "چ شب های ماه رمضونی که مهدی سماواتی این مناجات رو می خوند تو مسجد شهدا و جمعیتی صفا می کردیم" بله مناجات حال خوبی داشت خوندنش، با طمانینه و توجه هم خوندم تو اون شلوغی لذتش مضاعف شده بود بعد خوندن مناجات کاری نبود حرکت کردم برای خارج شدن بیرون که رفتم یادم اومد چند تا رو نگفتم

#نجف

 

الشانزدهم: امروز بهتر از دیروز بود نجف البته به پای دور ضریح امام علی و اون حال و هوای دیروزی نمیرسید، دومین بار زیارت امام علی از حال احساسی من کم شده بود، و رفت به سمت معمولیات اخلاقی من، همون سبک دعا خوندن دور ضریح، از اشک و گریه خبری نبود، نمی دونم این حرکت از سمت احساس به تعقل با این سرعت خوبه یا بد؟، هر چی که بود و هست شده بود. اینبار از باب القبله وارد حرم شدیم، از این باب وارد شدن به دور ضریح راحت تر، امروز سه بار امین الله خوندم" دو بار خوندم شاید که یکیش قبول شه" یه بار رو به روی ایوان نجف، یه بارم دور ضریح که این داستان داره" رو به روی ایوان نجف وایسادن جالبه، باورم نمیشد تو این شلوغی بتونم مدت طولانی رو به روی گلدسته ی سمت راست وایسم، و با تموم وجود حسش کنم، شاید توجه نکرده باشین ولی گلدسته های حرم امام علی تا زمین کشیده شده، اونقد که آدم حس می کنه گلدسته ها تو بغلش هستن،" دست ،ایده پردازُ،معمار، بناش درد نکنه و انصافن کار درست بودن اولش نمی خواستم تا وقت اذان برم سمت ضریح، یکی از بچه ها می گفت شلوغ، ولی وقتی به ساعت نگاه کردم که باید چهل و پنج دقیقه اینجا بشینم، پشیمون شدم، رفتن به سمت ضریح رو ترجیه دادم

#کفشارو_گذاشتیم_بالای_کفشداری!

 

الهفدهم: داشتم میرفتم بیرون که دیدم یه حجره ای توش پر آدمه، خودمو چپوندم توش که یوهو هجوم نفراتی شد افتادم رو سر چند نفر آدم ِ بنده خدا! یکی پرسید چی می خوای منم که دیگه روم نمیشد بگم اومدم اینجا وایسم نماز بخونم" با لبخند بخوانید" گفتم اومدم کتاب دعا ور دارم گفتن مفاتیح نیست، گفتم امین الله یه کتابچه ی کوچیکی بود توش امین الله هم داشت همون رو نشونم داد منم ورش داشتم دوباره رفتم سمت ضریح اینبار خیلی سریع امین الله رو خوندم " امین الله خعلی قسمت هاش تو ذهنم هست چون بیشتر از دو هزار بار مشهد دور ضریح امام رضا خوندمش، سر عدد چونه نزنین یه مقداری تو همین مایه ها" سریع خوندم دعا رو و دادمش به یکی از همون گوشه ایستاده های دور ضریح، گفتم اینو بیرون نمی بری همین جا دست به دستش کن، بعدش دعاهای نگفته رو گفتم و زدم بیرون. وقت اذان شده بود همونجا نشستم، یه فضایی بود مث فضای بالا سر ضریح امام رضا " انصافن که اون امین الله خوندن و اذان گفتن ایرانی ها همراه موذن تو هم چین محیطی، این حس رو به وجود آورد که من تو مشهد هستم نه نجف! اینقدر عدم حس دلتنگی و وحدت بهت آور و جای سوال داره زیاد! و جای تحقیق، و دقت! حیرت من از این ساز و کار اربعین و اتفاقات روز به روز بیشتر میشه برادرم صدام می کنه باید برم یه موکب بود دقایقی بودیم اینجا بعد نماز مغرب و عشا منم نوشتم فرصت نیست باید برم

#حس_های_نزدیک

 

الهجدهم: ده دقیقه دیگه ساعت این رو نشون میده ۰۰:۰۰ هیچ موکبی نیست که جا داشته باشه برای خوابیدن خیلی ها دم در موکب ها یا تو حیاطش خوابیدن من که اصن حس خوابیدن ندارم "می تونم بگم دستام اصن حس نوشتن نداره، سرد نیست ولی سر شده " جمعیت خیلی زیادی هم همین جور دارن راه میرن و ستون ها رو یکی بعد از دیگری پشت سر میذارن یکی از سوالاتی که خیلی ها می پرسن یا براشون ابهام داره خریدن کیسه خواب، به نظر من هر کسی که مث ما حوصله رعایت کردن قوانین رو نداره، و دوست داره آزاد باشه، حتمن کیسه خواب تهیه کنه، اونوقت راحت می تونه هر جایی دوست داشت بخوابه! این تبلیغات وای فای تو عمود ۲۵۸ هم کاملن الکیه و اصن نمیشد بهش وصل شد

#البته_الان_راضی_ام_ازش #کلن_یه_جورایی_شانسیه_که_نباید_اینطوری_باشه

#عکس_واسه_دم_غروب

 

النوزدهم: چقدر بدون اینترنت ضد حال! البته اصلن نبودش حس نمیشه ها! ولی دوس داشتم آن لاین عکس ها و نوشته ها رو بذارم، انصافن که تازه تازه مزه اش خیلی باحال ترِ، هم برای شما و هم برای من! پیاده روی عالی بود امروز، پذیرایی ها عالی تر! چلومرغ تا چلوگوشت موجود، فلافل تا همبرگر موجود، انواع نوشیدنی ها موجود، شربت زعفرونی، چای لیمویی، چای عربی، همه موجود! کلن خیلی کم پیش میاد بگن ماکو! " ماکو یعنی تموم شد، نیست، ندارم" آخ آخ یادم رفت بگم صبحونه رو! من عاشق نمیرو هستم واسه صبحونه! "خانواده ام شهادت میدن" وقتی اولین صبح پیاده روی نیمرو نصیبم شد اونم با یه نون خوشمزه ی گرم مخصوص حسابی کیف کردم! از پیاده روی نمیشه نوشت، باید باشین و بچشینش! اینکه از همه جای دنیا مسلمونا اینجا هستن و کنار همدیگه راه میریم، گریه می کنیم، می خندیم، می خوریم، به همدیگه کمک می کنیم، به همدیگه لبخند می زنیم، غذا بهم تعارف می کنیم، بساط کوله هامون رو رو می کنیم و میریزیم وسط واقعن جالبه! این پیاده روی با یه مسافرت معمولی خیلی فرق داره، یه وقتی آدم بلیط می گیره میره یه کشور خارجی، بناهای تاریخیشو می بینه، جاهای تفریحشو میره، خلاصه تو اون کشور می گرده بدون اینکه گفت و گوی خاصی با مردم اون شهر داشته باشه، شاید اونا اصن از تو خوششون نیاد و خیلی نگاه بالا به پایینی بهت داشته باشن، شایدم نداشته باشن، با این حال کاری به کارت ندارن تو هم کاری به کار اونا نداری"البته اینکه بتونی با یه خانواده رفیق شی تو یه جای دیگه دنیا حالا هر جا که باشه خیلی عالیه، اینکه بدونی تو یه جای دیگه ی دنیا دوستی داری که برات ارزش قائله خیلى فوق العاده است" ولی تو این پیاده روی و بیشتر و بیشتر تو نجف، اینکه چند روز با یه خانواده هم سفره شی، و درباره مطالب مختلف حرف بزنی، راه بری، بگردی، زیارت بری، میشه گفت خیلی نادر و کم پیش میاد، تازه این دوست داشتن به یه خونه و دو خونه ختم نمیشه که، کل شهر برای تو استیکر قلب می فرستن و تو فقط میگی شکراََ!

#جالب_بود_وقتی_تو_رو_از_پشت_میکروفن_حسینیه_عقیلة_زینب_صدات_کردم

#و_تو_همون_لحظه_اومدی_منو_صدا_کردی #موکب_عقیلة_زینب

 

البیستم: نجف سیستم پذیرایی قوی نبود ولی هم خونه بود هم وای فای! من نجف رو ترجیح میدم! دیشب که به سختی جا گیرمون اومد برای خوابیدن، امشب خیلی زود پریدیم تو یه موکب، فعلن که تصمیم گرفتیم تا ساعت دوازده بخوابیم و شب پیاده روی رو ادامه بدیم، به نظرم تصمیم درستیه، چون هم خلوت تر،هم فاز شب، فاز فوق العاده ایه، منم از شب به خاطر بودنش. اینجا اگه قرار نذاری تو موکب ها، بذارید واضح تر بگم اگه پیش بینی گم کردن همدیگه رو نداشته باشین، با هر گروهی که اومده باشین، حتمن حتمن گمشون می کنید! چون هم شلوغ و هم تنوعش بالاست!" یا اینکه سی تومن پیاده شیدو یه سیم کارت با شارژ کافی بخرید تا بتونید تو مواقع گم شدن همدیگه رو پیدا کنید" دیشب تو حیاط یکی از موکب ها دوتا جای زور چپون پیدا کردیم و خوابیدم، البته تا ما اومدیم خودمون پیدا کنیم و یه جمع و جور ساده داشته باشیم و کلاهمونو پیدا کنیم تو اون سرماهو، تو اون سرما بذاریم سرمون، یه میانسالی از خواب پا شد شروع کرد به نق زدن" البته من اصن سر و صدا نداشتم ها" جامون زیر پنجره بود، اونور پنجره هم صاحب موکبا داشتن عربی گپ میزدن، یه اخلاقی دارن اینه که اصن بی خیالن کی خواب یا بیداره، کار خودشون رو می کنن، بلند حرف میزنن یا با موبایلشون کلیپ می بینن، خلاصه مهم نیست که کی خوابه، می تونی بخواب، نمی تونی هم حتمن خوابت نمیاد دیگه، تو هم پاشو، بی خود ادای اونایی که خوابشون میاد رو در نیار! والا! بهله، اون نق میزد به جون اونا که این چ وعضشه چ موقع حرف زدنه و اینا که چشش به منم خورد برگشت گفت تو هم برو اونور بخواب دیگه، بازتر" اونجا جلوی در بود باز بود ولی جلوی در بود، منم انگار نه انگار اصن محلش نذاشتم که چی گفته پتو مسافرتیم رو کشیدم رو سرم و خواپیدم! خواپ بودم که برادرم صدام کرد گفت پاشو بریم تو خونه، یه عده که تو بودن حدود دو سه شب بیدار شده بودن رفته بودن انگار! وقتی بیدارم کرد من واقعن سردم شده بود! حس سردی داشتم، فکر می کردم سرما خوردن رو شاخشه، که الحمدالله نیومد سراغم، صبح بعد نماز یه کدئین رو تو دهنم آب کردم و قورتش دادم! بعد از نماز صبح همه پا شدت رفتن ولی ما خواپ خواپ بودیم، تا ساعت هشت که راه افتادیم

#نگرانم

 

البیست و یکم: رسیدیم کربلا از دور گلدسته های حرم امام حسین علیه السلام رو دیدم، چون کوله داشتیم داخل حرم نرفتیم، یه جایی بچه ها هماهنگ کرده بودن مستقیم رفتیم تا پیداش کنیمُ، از شر سنگینی کوله ها راحت شیم! هعی تو راه! میگما، از اون هشتگ نگرانم بود، تو اون متن قبلی، واسه این بود: نگران بودم به حرم نرسم، اما الان رسیدم، هر چند هنوز توفیق زیارت نصیبم نشده ولی نگرانم نیستم، اما بگما پیاده روی خیلی بهتر تا رسیدن، اصن لذت انتظار خیلی بهتر از وصل کلن!

#الان_فرات_رو_دیدم امروز سرعتمون خیلی زیاد بود

#تقریبن از مسیر چیزی متوجه نشدیم

 

البیست و دوم: حس نوشتن نیست! نق نق زدن های هم وطنامون میره رو سیستم عصبی آدم! بعضی ها انتظار دارن همه چیز حاضر و آماده باشه" کاری ندارم که برخورد بد، و عربی بلد نبودن خودش باعث سو تفاهم میشه اکثر اوقات" با این حال کلیّت امور اینجا خوبه! به هر حال شلوغ و شلوغی بنفسه هزارجور مشکل با خودش داره! حالا هر جایی که باشه، هر مقداری هم به ازدحام اضافه بشه درصد مشکلات بالاتر میره، درصد مشکل که بالاتر بره، به همون مقدار صبر و تحمل آدم باید بیشتر شه #سلامن_على_قلب_الزینب_الصبور دیشب موقع نماز مغرب و عشا رفتم سمت حرم دیدن گنبد امام حسین علیه السلام گریه دار بود، پر از احساس خوشوقتی! و اقبال بلند بخت! بعد از اینکه با سختی زیاد وضو گرفتم"یه حوضچه ای بود که دورش نرده کشیدن بودن واسه وضو گرفتن نبود ولی جای دیگه ای هم اون نزدیکی ها نبود" چند لحظه بعد اذان پخش شد، اذان گفتن همانُ، به هم ریختن همون یه ذره نظمِ حرکت کردن همان! اینجا وقت اذان هر کی هر جایی پیدا کنه همونجا وایمیسه واسه نماز خوندن! تا هر جایی هم که راه داشته باشه صف می کشن! به اقبالی تونستم خودم رو دم کفشداری برسونم و از اون شلوغی های حرکت خودم رو رها کنم! وقتی دم کفشداری رسیدم دیدم خادما دارن لا به لای محفظه های کفش دارن نماز می خونن، منم به خادم کفشداری گفتم می خوام اونجا نماز بخونم، نمی دونم آدم خوبی بود، زیادی خوشحال بود یا هر چی، قبول کرد! منم سریع از رو پیشخون پریدم اونورُ چند رکعت نماز باحال زدم به بدن!

#بگذریم_که_به_خاطر_همراه_داشتن_موبایل_قسمت_نشد_برم_دور_ضریح

داخل حرم نرفتم ولی رفتم سمت بین الحرمین، تا یه حالی ببریم حداقل روز اولی تو کربلا! بین الحرمین جذاب و دوست داشتنی بود بسیار! حس و حالی خوب بود، البته نمی دونم چه حکمتیه که رو به روی تل زینبیه هم موقع رفتن و هم موقع برگشتن حسابی شلوغ بود در حد بی نهایت! کلن این شب ها و این روزها انگار نظم خاصی قرار نیست تو رفت و آمدها باشه، حتی ساده ترین قاعده ی حرکت که میگه از سمت راستت حرکت کن هم فراموش شده! سختی هست، به نظر من بایدم باید باشه، توضیح واضحات نمیدم، "اگه لازم بود بگید تا بگم البته می دونم ذهن آماده اتون گرفته چی میگم دیگه" اصن مفهوم اربعین و پیاده روی با سختی گره خورده، سختی اونجوری که اینجا نیست همین یه ذره هم نباشه که دیگه هیچی، هیــــــــــــــــــــــچی

 

 

البیست و سوم: بعد از خواندن نماز به صورت فرادا به سمت کفشداری حرم عباس رفتم بعد از تحویل دادن کفش هایم گوشه ی سمت چپ کفشداری یکی از دوستان قدیمی ام را دیدم! بلد راه خوبی بود! رفتیم صحن حضرت عباس زیارتنامه خواندیم، نماز خواندیم، خیره خیره به ایوان طلا نگاه کردیم، به مشکی که تیر خورده بود و رو به روی ایوان طلا آویزان بود به نظرم این مشک روضه ی مستدام صحن است! ایرانی ها زیاد هستند، خیلی شعف دارد شنیدن این دم آن هم با صدایی که کل صحن را متوجه خود می کند، حتی دوربین های تلویزیون را #ای_اهل_حرم_میر_و_علمدار_نیامد علمدار_نیامد_علمدار_نیامد خیلی در صحن ماندیم دسته ای آمد برای حزب الله بود لبیک یا خمینی می گفت، لبیک یا خامنه ای، لبیک یا نصر الله و جمعیت با آنها تکرار می کرد. دیگر انتظار بس بود باید به سمت ضریح می رفتیم، مضجع شریف حضرت عباس بسیار کوچک بود، به گمانم اینطور ساخته اندش که گریه ی خلق الله را درآورند اما جمعیت منظمی بود، مثل همیشه ضریح ها! دو ضریح شلوغ و یک راه هم از کناره ها برای رفت و آمد آن هایی که قصد ندارند حتمن دستشان به ضریح برسد! خیلی زیاد رو به روی ضریح ایستادم، خیلی خوب بود که بی بهانه اشک جاری می شد، بی روضه، بی شعر، بی مداح، گاهی چشم ها که کم کاری می کند فقط نیاز به یک تلنگر دارد یه کلمه مثل #مشک #آب #دست وقتی به این فکر می کنی که اینجا جسم متبرکی است که سر در بدن ندارد، حالت دگرگون می شود! باید فکر کرد اینجا! به مسافت ها! به نهر! به حرم! به تل زینبیه! تازه بعد عمری روضه گوش دادن می فهمی این ها را! این حال فهمیدن حس گریه داری است. خداحافظی می کنیم،بیرون میاییم بی آنکه بدانیم چگونه می شود که پا می دهد رفتن! پا می رود اما دل می ماند! یک گوشه ای از صحن نذورات را دریافت می کند و پارچه ی سبز متبرک می دهد،می رویم و پارچه می گیرم

#عکس_یک_کتاب_فروشی_در_عراق

 

البیست و چهارم: دیروز مورخ احساسات به جوش آمده! آنقدر دل انگیز بود که خدا می داند! دیروز بعد از بیدار شدن به سمت بین الحرمین رفتم با او، آنقدر سعی کردیم که گم نکنیم خودمان را که خدا می داند! اما نشد! قرارمان شد بعد از نماز مغازه ی آقای فروشنده. یادم رفت بگویم قبلش رفتیم جهت تجدید وضو مرافق "همان دستشویست"مسجد مقام امام زمان عج. منتهی آنقدر درهایش جذاب بود که نگویید! بالایش مشبک هایی داشت به قد کف دست که همه چیز را نمایان می کرد! لاجرم بایستی از چفیه جهت پوشاندن آن استفاده می شد! امروز برای اینکه بِهِمان گیر ندهند موبایل همراه نداشتیم وگرنه حتمن عکسش را می گرفتم. هنوز باب ها خوب در ذهنم نمی ماند، شلوغ استُ فرصتی برای دقت نیست، اما سمت حرم امام حسین بود نزدیک بین الحرمین، از هم جدا شدیم، من هیتی را دیدم که هروله کنان و حسین گویان به سمت حرم حضرت عباس می رفتند من هم فرصت را غنمیت شمرده رفتم بینشان، آخر هیات زیاد است منتهی عربی می خوانند آدم چیزی نمی فهمد اما ذکر حسین آن هم هروله کنان در بین الحرمین واقعن لذت بخش است. لا به لای ذکر روضه می خواند من هم برای خودم می خواندم #ای_پهلوان_نرو_که_عدو_شیر_میشود #دیگر_ندارم_انتظار_آب_برگرد حال خوبی بود، دوست داشتنی! آن نزدیک های حرم عباس ازشان جدا شدم و هیات را می دیدم تا وقت اذان شد بعد، مکبر شدم بعد در بین الحرمین، نماز نشد بخوانم اما خوب بود که عده ای با نظم نماز جماعت خواندند، بعد نماز خیلی تشکر و دعا کردند

#بین_الحرمین

 

البیست و پنجم: داریم میریم به سمت سامرا بعد از اون ماجرای دو نفره شدن حالا ده نفر شدیم بینمون خانوم هم هست، سه تا! قبل سامرا، کاظمین بودیم، دلهره ای که موقع رفتن به کاظمین داشتم رو الان ندارم، بعد از زیارت امام موسی کاظم و امام جواد قوت قلبم بیشتر شده، احساس می کنم لذتی که از زیارت کاظمین بهم دست داده من رو بی خیال دلهره داشتن کرده، شایدم فضای آروم کاظمیة دلیل این باشه، شایدم فکر کردن به این موضوع که ترورهای داعشی ها و عملیات انتحاری هاشون برای همینه که ما بترسیم و نریم زیارت اهل بیت علیهم السلام الان تو جاده ی سامرا هستیم، غروب شده و صدای اذان داره پخش میشه! حس غریبیِ، جاده ی رفت خلوتِ خلوت، ولی جاده ی برگشت ماشین های بیشتری داره! دیدن گنبدهای زیبای امام جواد و امام کاظم خیلی لذت داشت، هر چی نگاه می کردی بازم دلت می خواست، قدم زدن تو صحن من رو یاد حرم امام رضا انداخت، دقیقن همون حس و حال رو داشت. از باب المغفره اومدم بیرون به سمت اول بازارچه. البته نباید اینقد دیر حرکت می کردیم، اونقد دیر حرکت کردیم که ساعت سه نماز ظهر و عصر رو دور مضجع شریف پدربزرگ و نوه خوندم و البته یه نماز زیارت از طرف همه و یه دونه ی دیگه خاص! اذن دخول که می خونی و وارد مضجع شریف میشی روی ضریح نوشته موسی بن جعفر، خب مسلمِ که شروع می کنی درد و دل کردن و صلوات فرستادن، اما تو اون شلوغی و جمعیت که داری جلو میری یهو چشمت می خوره به این نوشته محمد بن علی الجواد، آخ که یک آن دلت میریزه پایین، من که فکرشم نمی کردم اینجوری باشه، منتظر بودم تا یه ضریح جداگانه ای ببینم تو یه فضای دیگه نه اینجوری کنارهم، امیدوارم قسمت شه حتمن بیاین و خودتون ببین، چون هر چی من بگم اونی که باید بشه نمیشه. هوا حسابی تاریک شده

#غروبی_خاص_در_مسیر_سامرا

#غربتِ_غروب

 

البیست و ششم: سامرا! سامرا را باید از نزدیک ببینی و بفهمی اش! تا درکش کنی! آن وقت است که وقت ترک کردنش، غصه دار می شوی، پر از گریه، پر از بغض! پر از چشم هایی که خیره خیره نگاه می کند به مضجعی که ضریحش پارچه ای مشکیست، مزین به اسماء چهارده معصوم! بارگاهی که چهارگاه می نوازد، که هر گاهش نفس را بند می آورد، امام هادی، امام حسن عسگری، نرجس خاتون و حکیمه خاتون چهارگاهی که تو را به فکر فرو می برد، به اینکه نکند کم گذاشته باشی و مقصر باشی برای این ضریح نداشتن، برای این غربت جانکاه! مخمورانگیزترین آنات زیارت وفتی رخ می دهد که تو رو به روی ایوانی ایستاده ای که به شدت به احساسات بر می خورد، و تو بعد از زیارت سرداب غیبت، چشم هایت را می بندی، و به اوی تنها، می اندیشی، و خوشبینانه تصور می کنی که چ خوب می شد بعد از زیارت شش امام معصوم علیهم السلام،اینبار بعد از باز شدن چشم هایت، چشم های اوی محبوب را ببینی و حظ کنی، در اثنای همین اندیشه هاست که نسیمی جانت را نوازش می دهد، و صورتت را لمس می کند، و تو خود را در گلستانی حس می کنی که جاودان و ابدی است! حالا در همین اوجِ جانانه، وقت فرود است، وقت پایین آمدن، وقت وداع!

#عکس_روز_اول_ورود_به_کربلا

#فرصت_عکس_گرفتن_نبود_تو_کاظمین_و_سامرا

 

    

    

  • علی رسولان

نوعِ جاماندنی

جمعه, ۲۸ فروردين ۱۳۹۴، ۰۱:۵۳ ب.ظ

برای چشم های بسته، فرقی بین زمین و آسمان نیست! درک تفاوت ها آسان است و رها کردن آسمان سخت! اما، رها که شدی، دیگر؛ دلبستگی به زمینی که قدم هایت را تحویل می گیرد، عجیب نیست! و این رسمی همیشگی است برایِ همه ی من ها، چه در نور پرورش یافتگان و چه در ظلمت منعقدشدگان.

اینجاست که اگر در این همیشه گیر کرده باشی، از درکِ اویِ عشق به دوشِ چشم دوخته به آسمان عاجز می شوی، نمی فهمی اش وقتی به زمین می خندد و بسیط می شود روی دستانِ شهر! و تو، تازه اگر خوش شانس باشی می توانی زیر تابوتش چشم هایت را مزین به حضور اشک کنی و به این جا ماندن از قافله ی مدافعان بیاندیشی و به زمین بسپاری کوله بارِ پر از ادعایِ سالیان زندگی ات را.

چ فرقی می کند! کی و کجا بفهمی، خدا قدم هایت را دوست ندارد، مهم این است که بفهمی روضه برای او روزمره نشده بود و آرمانش اهل روضه شدن و درک معنای رضوان الله اکبر بود! برای او خوابیدن هم راحت نبود، وقتی شنید حرم امان ندارد، او یک آسایش گریزِ آرامش پذیر بود با شدتی به عظمت این آیه: الَّذِینَ آمَنُواْ وَهَاجَرُواْ وَجَاهَدُواْ فِی سَبِیلِ اللّهِ بِأَمْوَالِهِمْ وَأَنفُسِهِمْ أَعْظَمُ دَرَجَةً عِندَ اللّهِ وَأُوْلَئِکَ هُمُ الْفَائِزُونَ¹

هر چند جا ماندن هم عالمی دارد با تمام هق هق هایش، اما نوعت که جاماندنی شود، دیگر هق هق هایت هم باورکردنی نخواهد بود. برای همین است که نوع جاماندنی، بدترین نوعِ غیردوست داشتنی بعد از عاشوراست!

  • علی رسولان

شانس

يكشنبه, ۱۷ اسفند ۱۳۹۳، ۰۴:۱۲ ب.ظ

  • علی رسولان

پلک هشتم

سه شنبه, ۵ اسفند ۱۳۹۳، ۰۶:۰۷ ب.ظ

  • علی رسولان