علی رسولان

  • ۰۰/۰۶/۲۰
    مه
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
  • ۶۶/۰۲/۲۱
    i
  • ۹۴/۰۲/۱۲
    ۱۳
مطالب پربحث‌تر
آخرین نظرات

۲ مطلب در خرداد ۱۳۹۹ ثبت شده است

جز از کل

پنجشنبه, ۲۹ خرداد ۱۳۹۹، ۱۲:۴۳ ب.ظ

کتابی با حال و هوای دغدغه های انسان امروزی، راجع به ارتباط با اعضای خانواده، زندگی در شهر، قوانین حاکم بر جوامع، انتخابات، مسئولانی که برای دیگران تصمیم گیری می کنند و اداره ی امور جامعه رو بر عهده دارند، مردمی که گله وار زندگی می کنند با همان دغدغه های پوسیده ی انسان نخستین، منفعت طلبی، استیلای رسانه ها، دو رویی مردم در تمامی زمینه ها، فریادهایی که بدون پشتوانه ای آگاهانه سر داده می شود و تمامش بر می گردد به منفعت طلبی شخصی افراد، طعنه زدن به زندگی مومنانه بر مدار دین و خدا، یک خط سیر مظلوم نمایی در باب کشتار یهودیان توسط هیتلر و به طور کلی یهودیان البته بسیار رندانه و در لایه های پنهان متن، به قدر وسع و مطالعه ای که داشتم در جای جای کتاب از شخصیت های معروف سایر نویسندگان به صورت مستقیم و غیر مستقیم اشاره شده بود، مثل ایوان داستایوفسکی یا کتاب عامه پسند بوکفسکی، دلقک هاینریش بل و... 

با درون مایه ای رازآلود از ارتباط جسپر و پدرش مارتین که خواننده را از ابتدا تا انتهای کتاب درگیر خودش می کرد و البته نزاع عشقی مارتین و تری بر سر کارولین! 

از نظر من کتاب نقدی درست بر احوالات جهانی است که پسوند مدرن را یدک می کشد مثل آنجایی که به این مضمون می گوید مردم سر کار می روند تا میزشان را حفظ کنند و پشت میزشان هر تصمیمی را می گیرند، هر کاری می کنند بدون آنکه توجه کنند این تصمیم محل کارشان "اشاره به زمین" را نابود خواهد کرد 

مطمئنم خواننده ی این کتاب بیش از بیست مورد در جا جای کتاب با نویسنده احساس یکی بودن می کند، با نقدهایش به شیوه ی  زندگی امروزی همراه خواهد شد و جهان مشترکی در این زمینه با تولتز خواهد ساخت 

  • علی رسولان

به رنگ و بوی شطح

شنبه, ۳ خرداد ۱۳۹۹، ۰۸:۵۷ ب.ظ

به سرزمین دلم که نگاه می کنم، تمام فصل ها و تمام رنگ ها را می بینم! بسیار خوشحالم اینجا خبری از حصار و مرز نیست! شاید از نگاه تو این بی ثبات ترین سرزمینی باشد که در جهان وجود داشته باشد و من بی شرم ترین حاکم زمین، آنگاه که به چشمانت نگاه می کنم و حرف از ماندن می زنم.

حالا تو بیشتر از هر کسی می دانی که در سرزمین من بلال آزادانه اذانش را می گوید و الکسیس در حال دادن به عمو جانی آه می کشد! چقدر شیرین بود هر بار که شگفت زده می شدی وَ بلند می گفتی الله اکبر آنگاه من آرام زمزمه می کردم لا اله الا الله وَ در میان همین اذکار مقدس بو‌‌‌‌د که دوست داشتم با تمام وجود تو را بکنم. و با تو نمازم را  روی تخت بخوانم اما با رکوعی عمیق تر و سجده هایی طولانی تر
‌‌‌‌‌‌‌
مطمئنم وقتی در حال خواندن این متن هستی با تمام وجودت می خندی! و بیشتر از همیشه تاسف می خوری که با دیوانه ای مثل من هم پیاله هستی. و من قبل از این تاسف خوردن تو با لب و لوچه ای آویزان به سرزمینی فکر می کنم که هیچ گاه روی آبادانی را به خودش نمی بیند
‌‌‌‌‌
می دانی هیچ چیز برای من شگفت انگیزتر از این نیست که من تمام خانه های قدیمی سرزمینم را تخریب کردم و تو را بردم روی بام شهرم تا با چشمانی باز تمام پستی و بلندی ها را ببینی و با دقتی تمام با این حاکم رئوف آشنا شوی اما تو با چشمانی از حدقه درآمده به من گفتی که در کوچه پس کوچه های این سرزمین تاریک نمی شود نفس کشید و حس می کنی که گم شده ای هستی در دل ظلمت چنان یونس در شکم نهنگی غول پیکر!

و این سرگشتگی تا آنجا پیش می رود که با عصبانیت تمام به من می گویی اصلا دوست ندارم یکی از تجربه های تو باشم. و دقیقا همین جاست در همین لحظه و همین سکانس که من به گُهِ تو حسادت می کنم و حس می کنم شاشت ارزش وجودی بیشتری نسبت به من برای تو دارد، و البته که من هم با تو هم نظرم و حتی فراتر از تو تا آنجا که مدفوع و ادرار تو را می پرستم، چون بخشی جدا شده از تویی هستند که عمیقا دوستش دارم

  • علی رسولان