مُ حسن
سه شنبه, ۲۴ مرداد ۱۳۹۶، ۱۲:۵۹ ق.ظ
شرمندگی کافی ست ، نه ، باید بمیرم از...
بغضی که در چشمان محسن ، خشک گردیده ست
سرزندگی ام مُرده ، حال شادمانی نیست
می فهمد این احساس را هر کس که غم دیده ست
محسن بدون سر ، سراسر غرق در حُسن است
این را ، هر آنکس عشق را فهمید ، فهمیده ست
من هم کمی معنیِ " ما رَأیتُ جَمیلا " را....
می فهمم ، اما ، نه ، در آن حدی که سنجیده ست
خب! نیستم ، مانند زینب ، مردِ سختی ها
اصلن تصور کردنش هم سخت و پیچیده است
با دیدن عکس اسارت ، چشم ها... خنجر...
غم رویِ افکارِ منِ دیوانه پاشیده ست
تنها نه در من ، بلکه در قلب همه مردم
حسی شبیه " آه " ، بعدش گریه جوشیده ست