دیوارهای شهر را چنگ میزنی، بی توجه به هر اتفاقی که رقم بخورد! چنگ میزنی، نمی دانی دیوار حرف های انگشتانت را فهمیده است که خبری از آن صدای خِژ خِژ سخت و دردناک نیست یا نه انگشتانت آنقدر نرم و له شده اند که دیگر هیچ حسی ندارند.
برای اینکه بفهمی دور و برت چه می گذرد، دست هایت را به سمت صورتت می آوری، انگشتانت را در شدیدترین حالت ممکن روی صورتت می کشی، حس می کنی یک جای کار می لنگد، دست هایی که تا همین چند لحظه ی پیش هیچ حسی نداشتند! چنان صورتت را خراشیده است که تمام وجودت بوی خون گرفته است. حالا تو با این صورت خراشیده و آن دست های زمخت زخم دار، نخراشیده تر از هر وقت دیگر شده بودی.
تو که نمی دانستی چرا در چنین وضعیتی قرار گرفته ای، از روی یک عادت لجباز! یا غرور لجبازتر! به سمت دیوار برمی گردی، با همان لهیدگی مشمئزکننده و سیمای حال بهم زن! شروع می کنی به چنگ زدن. محکم تر و خشمگین تر از همیشه، ناخنت را در شکم دیوار فرو می بری، از روی حرص دل و روده ی دیوار را بیرون می ریزی، با پایت روی بدنش می کوبی و زیر لب زمزمه می کنی "تا تو باشی لج من را در نیاوری" اگر از آن اول همراه بودی و یک خژ ساده می گفتی الان زیر دست و پایم نیفتاده بودی، من هم نخراشیده ی مشمئزکننده نشده بودم.
اتفاق ناخوشایندی افتاد، دست هایت را به جرم تخریب چهره ی شهر بریدند، اما تو! تویی که به لجبازی عادت کرده ای، تویی که غرورت لجبازتر است! هنوزم که هنوز است، چنگ میزنی! دیوارها تو را عصبانی می کنند.
زمین می چرخد! زندگی می چرخد! و تو قدم برمیداری... روز به روز بزرگ و بزرگتر و شاید کوچک و کوچکتر می شوی! به آینه که نگاه می کنی وجه اول صادق است و به خود که می نگری وجه دوم صادق تر!
وای که چقدر دلم گریه می خواهد با شدیدترین وجه ممکن! اینجا راحت می نویسم، چون کسی حوصله ی خواندنش را ندارد، کسی منتظر نیست برای خواندن. اگر بخواند هم که...
آه که چقدر تو قشنگ می خوانی دختر، تویی که اصلا نمی دانم چه می گویی، ولی بغض و حست را می فهمم! می نالی، قشنگ و جذاب، سوزناک تر از هر سوزنده ای که می سوزاند.
خخخخخخ، میان این گریه ی مداوم یاد تازه عروس آذری زبانی افتادم که بعد از یکی از همان برگشتن های خاطره انگیز از مشهد با همسرش در قطار رو به روی من نشسته بودند و چقدر لحن صدایش گوش نواز و آرامشبخش و روح بخش بود. معنی حرف های او را هم نمی فهمیدم که چه می گوید، فقط می دانستم که روح نوازترین جملات موجود در جهان را نثار همسر ترگل و ورگلش می کند، حتی یادم می آید نحوه ی درست تا کردن کت را با مهربانه ترین وجه ممکن به او آموزش داد، و من ذوق مرگانه نگاه می کردم، اما نه آنقدر واضح یا مشمئزه کننده که متوجه شوند یا مثلا دعوایمان شود.
از این یادآوری ها به که پناه ببرم؟ می دانی، حس می کنم سال هاست بی مهری را روی دوشم به اینور و آنور می کشم! نه اینکه من فقط و فقط محمولش باشم ها نه! گاهی دقیقا موضوعش بوده ام! کاش بفهمی چه می گویم!
کاش بدانی که من هر وقت خواستم نوشتنم را به رخ دیگران بکشم و از نثرم در مقابل نظمم دفاع کنم اثر تکه تکه ی اشتیاق را کپی پیست می کردم، من تمام روزهای پر نقص زندگی ام را با تو تکمیل کردم و حالا! گیر افتاده ام در یک تزاحم!
نمی دانم به پر و بالی که در آورده ام توجه کنم یا حس و حالی که شکسته ام. هیچ وقت مثل آدمیزاد حرف نزدم، نه حرف زدم نه عمل کردم! خوب که فکر می کنم می بینم من اصلا آدم نبودم که رفتارم به آدم ها رفته باشد.
البته بگویم ها! تو هم کم پرپرم نکردی، می دانی مشکل کجاست، دقیقا آنجایی که من پر پر شدنم را حس نکردم، هر بار که از تمام هستی ام و وجودم جز پری باقی نمانده بود، هر طوری که بود و نبود خودم را به موهای پریشان شده ات متصل می کردم! آنقدر آنجا منتظر می شدم تا سیمرغ وجودم لا به لای موهای تو شعله ور شود، و آنقدر این مردن و زنده شدن برایم لذت بخش بود که حس می کنم سال های سال در یک هوای شیرین در مستدام ترین وجه متصوره نفس کشیده ام.
ای خیال انگیزترین! رویایی ترین الهام، ای سوره ی بدون پایان! می دانی من بدون بسم الله شروع به خواندن آیاتت کردم و آنقدر محو سجع شگفت انگیزت شدم که بعد مکان و گذر زمان، این دو اصل ناگسستی جهان مادی را فراموش کردم... گویی که ما جهانی ساخته بودیم با وعایی که تحمل ظرف آن از ظرفیت خودمان هم خارج شده بود! نمی دانم می دانی چه می گویم یا نه ولی سوره ای که بسم الله نداشته باشد صدق الله هم نخواهد داشت.
اصلا قاعده ی هستی همین است، گاهی از خبر مرگ شیرین می میری ، گاهی پایین پای لیلی! اصلا منظورم این نیست که من هم مسلک فرهاد بوده ام یا لیلی، نه! ولی شبیه این معرکه یا جدال هم که باشی، پایانش مرگ است یا در ظاهر یا در باطن!
قسم به اخم، قسم به گلایه! قسم به انتظار! قسم به رفتارهای ناپسند در حریم نور! قسم به شب، قسم به ظلمت! قسم به تمام وجودهایی که بالذات خیر محض اند و بالعرض شر محض! حالم را نمی فهمد جز ماه! آن هم فقط اول ماه و آخر ماه. و من عاشق این هستم که هر شب ساعت ها به آسمان خیره شوم برای رسیدن به لحظه ای درد مشترک.