افق
یادش به خیر چند سال پیش با یکی از بچه ها رفته بودیم اورست رو بزنیم ، خودش رو نه ها! قله اش رو ، همین که رفتیم پای کوه مث همین توچال خودمون تو همچین ایامی ، اونجا هم فصل بادهای سیاه بود ، این دوست نا همراه ما تا این وضع رو دید انصراف داد از ادامه راه ، حالا من نمی دونم فضای پایین کوه گرفتش یا نه واقعن از بادهای سیاه ترسید.
خلاصه من یکه و تنها حرکتم رو آغازیدن نمودم ، نزدیکی های قله که رسیدم دیدم نامردیِ من تنهایی برم قله رو بزنم، ناسلامتی رفیقمون این همه راه اومده دیگه ، این بود که فی الفور رفتم پایین کوه و از خوب بودن وضع آب و هوا و نبودن خبری از بادهای سیاه گفتم اما انگاری اون پایین زیادی بهش خوش گذشته بودُ راضی نشد بیاد بالا!
منم که دیگه بلتِ راه شده بودم جنگی خودم رو رسوندم به قله ، جای شما خالی نباشه چ فضایی ، عالی! اما اینجا روی قله من تنها نبودم ، عینک رو که دادم بالا دیدم یه خانوم زیبا رو داره به من نگاه می کنه بعدِ سلام علیکُ ی نگاه معنادار فهمیدیم که ما دوتا به درد هم می خوریم چش دوختم به اون سر قله دیدم تابلو زده دفتر ازدواج ۵۵ تهران " دقیقن همین جاست که میگن کور از خدا چی می خواست دو چشم بینا! " ما هم شادان و خندان رفتیم سمت دفتر ، اما به خشکی شانس ، تازه یادم افتاد، شناسنامم رو با خودم نیاوردم ، خب از اولشم قرار نبود اونم واسه زدن قله بیاد. این شد که اون خانوم همونجا موند تا شاید یکی با شناسنامه از اون ورا رد بشه. منم پشیمون از اینکه چرا به حرف آقا پلیسِ گوش نکردمُ مدارک هویتیم، مخصوصن شناسنامم رو همراه نداشتم برگشتم پایین. و تو کل مسیر برگشت به سه مقوله ی انسان ، هویت و شناسنامه فکر می کردم.
اما این پایین اوضاع خیلی بهتر بود، دیدم رفیقم دستش رو گذاشته زیر سرشُ داره به افق نگاه می کنه و هی زیر لب میگه عجب شبکه ایِ شبکه ی افق.