علی رسولان

پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
  • ۶۶/۰۲/۲۱
    i
  • ۹۴/۰۲/۱۲
    ۱۳
مطالب پربحث‌تر
آخرین نظرات

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «موسوی» ثبت شده است

9 دی

دوشنبه, ۹ دی ۱۳۹۲، ۰۷:۵۷ ب.ظ

سال ۸۸ من یکی تهران نبودم، اگه بودم حتمن الان اسمم کنار اسم شهدای سال ۸۸ بود! بعد این همه سال هنوز در تعجبم که چرا بعضی از رفقام هنوز زنده ان!

یادمه همون روزهای بعد انتخاب یه کم اینورتر یا اونورترش "چون دقیقن یادم نمیاد چن وقت گذشته بود" یکی از این بچه هایی که همیشه ریش بلند داشت اومده بود مشهد زیارت، خب ما هم مثل همیشه و به رسم ادب یه سری بهشون زدیم وقتی قیافه اش رو دیدم از خنده روده بُر شدم یه صورت بدون ریش، سفید و مامانی، دیگه نمی دونم نفوذی بود،احتیاط کرده بود، استخاره خوب در اومده بود یا اینکه ترسیده بود، اینقدی می دونم که قضاوت و بررسی کردن اینجور موارد با من نیست با اون بالایی است که سر موقعش مو رو از ماست می کشه بیرون ، اون وقتی هم که وقتش باشه یه جوری ماله می کشه رو همه چیز که انگار نه انگار اتفاقی افتاده باشه.

خب سال ۸۸ قبل انتخابات خیلی باحال بود، من احمدی نژادی ۸۴ از همون دور اول نه دور دومی، آی جوونی کجایی که یادت به خیر، حس و حال ۸۴ واقعن یه جور دیگه بود، پوستر چسبوندنا و دست نوشته ها ، حرکت مرکت های خودجوش، با نگاه کردن های حسرت آمیز به پوسترهای رنگی بقیه کاندیداها. خب فکرش رو بکنید یه بچه ۱۸ ساله با خودش چی فکر می کنه وقتی می بینه واسه یکی رو کارتن لباسشویی و یخچال و اینجور چیزا شعار می نویسن و می چسبونن اونوقت یه سری دیگه پوستر با ورق گلاسه و چسبونکی از نوع ریز و درشتش داشتن که حیوونکی ها رو لباس و تن و بدنشون می چسبوندن تازه اگه از نصب بنرهای چند متری بگذریم... تو این چهار سال از احمدی نژاد جز خوبی ندیده بودم البته فقط تو کارای سیاسی و اقتصادی تنها دلخوریم ازش این بود که واسه فرهنگ هیچ کار نکرد نه تو این چهار سال نه بعدش!

باحال بودنِ ۸۸، به مناظره هاش بود برعکس ۹۲ که مناظره ها ضد حالش بود! حالا حساب کنید شب ها میون یه مشت جک جوون تو سالن اجتماعات این مناظره ها رو پخش می کردن چه کرکر خنده ای بود(کار دیگه ای که بلد نیستیم همینقد ازمون بر میاد)

القصه این شب ها و این ماجراها گذشت، ناگفته نمونه که سه تا از این رفقای دوزاری من که خیلی هم دوسشونم دارم حداقل می تونم بگم احمدی نژادی نبودن، از بس که باهوش بودن مثل خودم هیچ وقت لو ندادن به کی رأی دادن"البته من می تونم یه حدسایی بزنم ولی حدس که فایده نداره"

بله داشتم می گفتم که این روزها و شب ها گذشت با چرندیاتی مثل ۹۰ سیاسی! تا اینکه شمارش آرا تموم شد و احمدی نژاد شد رئیس جمهور. قبل رئیس جمهور شدن احمدی نژاد من خبر رئیس جمهور شدن موسوی رو از یکی از همین دوستام شنیده بودم!

بعدشم که میدون ولی عصر تو ذهنم هست و احمدی نژاد، احمدی نژاد بعد این روز دیگه ناپدید شد از صفحه تلویزیون و اخبار تا ۲ سال" واقعن این از عجایب روزگار هست، ولی خدا رو شکر هر چی بود تموم شد چون واسه ما جماعت اصل رهبر است و انقلاب، اگه غیر این بود که مثل طرفداری هر رئیس جمهور دیگه ای تو دنیا می ریختیم بیرون که چرا رئیس جمهور ما رو tv نشون نمیده"

از اینجا به بعد بود که بیانیه ها شروع شد، برای من که این بیانیه ها بیشتر از یه جک ارزش نداشت، نه می رفتم پیگیری کنم نه می خوندم. opera گوشی یکی از این دوستام همه سایتی رو باز می کرد، هم چین مدل گروونی هم نبود ولی تازه خریده بودش، می رفت تو جرس و صبح تا غروب خبر میاورد! البته فقط خبر می خوند،جونم براتون بگه بعدشم سرگرم امتحانات شدیم ، این جور بحث ها هم کم کم دیگه رفت قاطی باقالی ها!

تابستون برگشتم خونه! رفتم بسیج! جلسه گذاشته بودن عمومی! تعداد شهدا رو گفتن! مخم سوت کشید! خدایی تو اون ایامی که من نبودم اصلن فکر نمی کردم چه فاجعه ای اینجا رُخ داده! جلوه ای که من دیده بودم و شنیده بودم غیر از این ها بود! بعد اون شب همیشه با خودم فکر می کنم چه آدم بی خودی بودم که نفهمیدم دور و برم چه خبره! من بیشتر، یه جنگ اینترنتی و لفظی رو لمس کرده بودم تا یه جنگ شهری! وقتی پای صحبت بعضی رفقا می نشستم و از درگیری ها می شنیدم بدجور عصبانی می شدم، وقتی پیرهنشون رو میدادن بالا و پر از زخم بود حالم بد می شد!

وقتی فقط من یه ندا سلطان شنیده بودم و اینا پشت سر هم اسم شهید ردیف می کردن، احساس به دردنخور بودن بهم دست میداد، وقتی از یه گردان موتوری که دو سر نشین رفته و تک سر نشین برگشته واسم گفتن اشک تو چشام جمع شد. تو همین شنیدن ها بودم که به خودم گفتم چرا دردت نگرفت وقتی مسجد لولاگر رو آتیش زدن، باید می فهمیدی جماعتی که به خدا رحم نمی کنه از بنده خدا هم نمی گذره.

نمی دونم شاید تلویزیون زیادی به مخاطباش اعتماد داره و فکر می کنه اگه ف رو بگه بیننده هاش همه میرن فرحزاد، شایدم ... تو این جور مواقع نمی دونم چی بگم، ولی می دونم اگه این جریان هشت ماه طول کشید واسه این بودکه به خیلی از ماها احساس گل و بلبل بودن دست داده بود، شاید اگه یه کم شایدم بیشترش می دونستیم اوضاع و احوال از چه قراره هیچ وقت نمی یومد اون روزی که بشینیم پای tv و صحنه سوزونده شدن خیمه ی اباعبدالله رو ببینیم! نمی دیدیم که یه عده بریزن تو هیأت حسین و گریه کناش رو بزنن و لخت کنن! حتی فکر کردن به اون روزها آدم رو داغون می کنه چه برسه به نوشتن.

اما ۹دی! روزی که همون روز فکرشم رو هم نمی کردیم داره چه اتفاق بزرگی میفته! منی که جونم واسه حسین میره محرما کلاس و درس رو تعطیل می کنم، یادم نمیره محرم اون سال رو، محرمی که بهمون یاد داد اگه یه لحظه حواست نباشه، میشه که تو باشی و دوباره سر حسین رو ، رو نیزه ببینی ، میشه تو باشی و حرم حسین رو با خاک یکسان کنن، میشه تو باشی و مثل همه ی بدردنخورهای تاریخ جز ننگ یادی ازت نمونه.

۹ دی ای که خودتم نمیدونی چه طوری شد که با همه ی بی آبرویی آبروت رو خرید تا بتونی سرت رو جلوی آیندگان بلند کنی! خوب که نگاه می کنی انگار تک تک ثانیه های اون روز، رو بال فرشته ها بودی، آخه از اولی که با رفقات جمع شدی واسه رفتن حسین حسین گفتی تا آخر برگشتن، تو محله اتون بودی و فکر می کردی غریبه ای، هیچ وقت مردم رو اینطوری ندیده بودی، با همه رفتن ها و راهپیمایی ها فرق می کرد، تویی که واسه راهپیمایی بعد ۱۸ تیر به سفارش مادرت غسل شهادت کرده بودی، دست در دست پدر با ترس و امید شهادت پا تو خیابون انقلاب گذاشته بودی، این بار دیگه خبری از اون واهمه نبود، ۹ دی از دم در همه خونه ها و مسجدا شروع شده بود، حال و هوای محله ها حال و هوای روزهای دهه ۶۰ بود و جبهه که فقط تو فیلما و عکسا دیده بودی، هیچ وقت شهر رو اینطور ندیده بودی انگار رنگ همه آدم های تهرون به رنگ حسین شده بود، به رنگ ولایت، دیگه خبری از اتوبوس رفت و برگشت نبود، ملت هر جوری بود خودشون رو رسونده بودن، هر کی واسه خودش نشسته بود و شعاری ساخته بود، بنری و پوستری طراحی کرده، یکی پوستر تیم ملی فتنه درست کرده بود، یکی از تاجر ورشکسته و باغ پسته می گفت ، جوونای کاریکاتوریست با اون لطافت فانتزی فکریشون طرح هایی زده بودن در حد تیم ملی استقلال، برق پیروزی تو دل همه بود ، فولاد هم تو گرمای این جمعیت آب می شد، تو هر قدمی که بر میداشتی با دقتی بدیع یا خنده دار یا نکته دار رو به رو میشدی، از اینکه از خواب غفلت بیدار شده بودی خوشحال بودی و جز حمد خوندن زیر لب کاری از دستت بر نمی یومد.

.

  • علی رسولان