علی رسولان

پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
  • ۶۶/۰۲/۲۱
    i
  • ۹۴/۰۲/۱۲
    ۱۳
مطالب پربحث‌تر
آخرین نظرات

کوری

پنجشنبه, ۱۷ اسفند ۱۳۹۶، ۱۰:۱۴ ب.ظ

 

تا قبل از صفحه ی ۲۳۴ فکر می کردم چرا دارم این کتاب رو می خونم و برام عذاب آور بود، هر چند دوست داشتم ببینم تهش چی میشه ولی پی نبردن به هدف نویسنده  و عدم تطبیقش با موضوعی عینی سرسام آور شده بود تا اینکه تونستم یه جمله ی فایده مند لای متن ها پیدا کنم. یه چیزی که به درد الان ما می خورم. ایستادگی در مقابل زور! گفت و گویی که بین مرد با چشم بند سیاه و یکی از مردای بی غیرت تو قرنیطه رخ داد. بعد از اون حادثه ای که زن دکتر رئیس شورشی ها رو کشته بود و گرسنه مونده بودن. استدلال بین گشنه ماندن و عزت نفس یا سیر بودن و ذلت نفس. 

به نظرم جز اوایل کتاب که ریتم خوبی داشت و هی می خواستی ببینی چی میشه تا حدودی اوضاع زمان قرنطینه که خیلی هم طولانی بود ، دچار روزمرگی و کسل کننده شده بود ولی بعد از فرار از آسایشگاه روانی ها و خروج از قرنطینه متن جذابیت بیشتری داشت. 

یکی از نکات جالب کتاب هم استفاده از بعضی لغات خاص بود که همچین من که نشنیده بودم مثل ریع به معنای افزایش پیدا کردن یا خلشیدن به معنای سوختن و از این دست کلمات و اصطلاحات زیاد بود مث مرنو، که میشه صدای گربه ای که به پایان کار جنسی اش می رسه. 

دغدغه ی ژوزه ساراماگو هم اگه بخوایم از فضای داستان خارج بشیم یه جورایی طعنه زدن به زندگی کورکورانه ی امروزی آدم هاست، یه زندگی که تبدیل به عادت شده و هیچ چه جور میگن ، انگیزه ، فایده مندی ، مساله ی شگرف یا خاصی توش رخ نمیده ، عده ای روی عده ای دیگه حکومت می کنند و دعواهای روزمره ی آدم ها درباره ی بالار فتن قیمت ارز یا سهام یا تبعیض و عدالت و از این دست مقولات دنیای یا حتا از اونورش دغدغه هایی از جنس دینی مثل بهشت و جهنم رفتن یا خوبی و بدی کردن و آیین های مذهبی. به عقیده ی نویسنده ی تمام اتفاقات این روزهای آدمی در عین بینایی در یک حالت کوری به سر می بره. در حقیقت همه کور هستن و چشم بینایی وجود نداره. حتی کلیسا هم کور هستش " طعنه زدن به دین متداول اون کشور " و حیات به معنای حقیقی کلمه وجود نداره. 

به نظرم کسی که این کتاب رو می خونه از همون اولش منتظره یک آن کور بشه، یه جورایی قدر بینایی رو بیشتر می دونه و برای نعمت هایی که در اختیارش هست و به اون ها بی توجه اهمیت بیشتری میده. چشم!  البته یه جاهایی هم به چشم طعنه میزنه و دیدن رو مورد طعنه قرار میده دقیقن اونجایی که زن با عینک آفتابی عاشق مرد با چشم بند سیاه میشه در صورتی که خیلی با هم متفاوت بودن ولی تو شرایط کوری به هم دل می بندن. دل بستنی که حتی بعد از تموم شدن کوری ادامه پیدا می کنه. 

به هر حال فایده های دیدن بیشتر از ضررهاش ولی به نظر میرسه یه جاهایی هم باید چشم ها رو بست. تنها جمله ای که می تونم بنویسم که کمی فکرمند باشه و خلاصه ی کتابم هست یه جورایی اینه: کوری دنیای عجیبی رو رقم میزنه ، و ما تو دنیای عجیبی هستیم. 

  • علی رسولان

بلندی های بادگیر

جمعه, ۱۱ اسفند ۱۳۹۶، ۰۲:۱۹ ب.ظ

هیت کلیف،  موجودی سیاه در جمعی بود که پوست های سفید و جذابی داشتند! بچه ای سرراهی! که ارنشاو بزرگ اونو به خونه ی خودش " وودرینگ هایتز" آورد ، و دلدادگی خاصی بین هیت کلیف و کاترین دختر ارنشاو ایجاد شد.

قصه ی بلندی های بادگیر بر اساس یه موضوع اصلی هستش! شرافت. چیزی که هیت کلیف هیچ وقت درکش نکرد اما هیرتن با اینکه هیت کلیف سعی کرد مث یه سگ وحشی بارش بیاره همیشه سرشار از قلبی پر محبت بود. البته باید به یه مساله ای اشاره کنم که چندبار تو لا به لای داستان به پدر و مادر هندی یا آفریقایی هیت کلیف اشاره شد ، چون پدر و مادرش  مشخص نبود. به نظرم میاد یه جورایی نویسنده از مهاجرایی که به کشورش اومدن دل خوشی نداره و محبت به اون ها ناپسند می دونه، و معتقده که حتا عشقشون به دخترای انگلیسی آسیب زیادی به دنبال داره ، البته دقیق تر هم باشیم متوجه میشیم که از این بچه ی سر راهی نسلی هم باقی نموند، حتا با ازدواج با یه دختر انگلیسی از خانواده ای اصیل به نام ایزابلا، حتا نطفه ی شکل گرفته از این پیوند هم همیشه ضعیف و حقیر و ناتوان. 

حتی یه بچه ی این مدلی " لینتون " ، بعد از اون همه محبت کاترین لینتون " بچه ی ادگار لینتون و کاترین ارنشاو" نسبت بهش بی تفاوت و نماد یه انسان خودخواه و بی مسئولیت هستش که از ناتوانی جسمی هم رنج می بره. 

دوست دارم این رو بنویسم که دقیقن همون رنجی که موقع خوندن نامیرا بهم دست میداد اینجا هم بود، اینکه یه ظالم ، جمعی رو به نابودی می کشه و این جمع با حماقت های چندباره اشون و اعتمادهای بی جا خودشون رو به ورطه نابودی می کششونن! هیت کلیف و ابن زیاد به نظرم فرقی چندانی با هم ندارن. شاید برای بعضی ها جای تعجب باشه ولی واقعن از خانوم دین " الن ، لنی به این اسم ها هم صدا زده میشد " یا همون خدمتکار هم بازی هیندلی ارنشاو که همه ی این بچه ها رو بزرگ کرده بود از هیت کلیف تا کاترین ارنشاو تا کاترین لینتون و هیندلی ارنشاو. در حقیقت بچگی همه ی این ها رو می شناخت و یه جورایی محرم اسرار همه بود. اما واقعن زن احمقی بود به نظر من. با اینکه فکر می کرد خیلی عاقل و منطقی هستش. بدترین عملکردش هم در مورد کاترین لینتون بود که باعث بیفته تو چنگال هیت کلیف و باعث مرگ ادگار لینتون شد. واقعن احمقانه بود اعتمادش به هیت کلیف اونم بعد از این همه جنایت. به نظرم همه ی آدم ها باید بپذیرن که ذات آدم ها هیچ تغییری نمی کنه ، البته تخصصی بگم میشه عرضی های لازم افراد. وگرنه ذات که چیز دیگه ایه. به هر حال واقعن ازش بدم می یومد در طول داستان از خبرچینی هاش تا دلسوزی های احمقانه اش و عدم مسئولیت پذیریش در قبال وظایفش، ولی یه جوری هم بود که انگار همه رو داره مدیریت می کنه و عقل کل. اصولن آدم هایی که به نون شبشون محتاجن و کارهاشون رو براساس همین قطع نشدن نون شب می چینن اصلن قابل اعتماد نیستن و نباید به ایده ها یاعملکردهاشون دل بست. 

هیمن طور که دارین می بینن با یه داستان پیچیده به هم با کلی اسم مشابه طرف هستین. باید حسابی حواستون باشه تا قاطی نکنین. البته چون شخصیت ها زود می میرن و وارد فصل جدیدی میشین زیاد مشکلی پیش نمیاد. 

در مورد عشق بین هیت کلیف و کاترین ارنشاو هم قضاوتی نمی کنم، ولی همه ی این بدبختی ها از یه زخم زبون یا حرکت نامناسب هیندلی ارنشاو شروع شد. وقتی که نسبت به این بچه ی سرراهی که پدرش آورده بود خونه سخت گرفت. پسری که تا زمان زنده بودن ارنشاو بزرگ مورد احترام همه بود بعد از فوتش ، ارباب شدن هیندلی واقعن مورد تحقیر و آزار قرار گرفت. الان به ذهنم رسید شبیه آقا محمدخان قاجار خودمون هستش هیت کلیف البته با این فرق که هیندلی خواجه اش نکرد. ولی همون قدر از عشقش دورش کرد و باعث شد هیت کلیف بعد از سه سال ناپدید شدن و برگشتن به خونه از یه موجود سر به هوا و بی قید تبدیل به یه آدم ثروتمند، ظالم و انتقام جو بشه. تحقیر باعث همه ی این بدبختی ها شد، تحقیر و بی توجهی کاترین نسبت به احساسات هیت کلیف و تصمیم به انجام یه ازدواج عاقلانه نه عاشقانه. 

 

البته اینجا به یه موضوع هم می پردازم که دوجا بهش اشاره کرده امیلی برونته، یه بار وقتی کارترین بچه بود و چند مدتی تو خونه ی ادگار و ایزابلا موند و در طول این مدت اخلاقش که شرور و سر به هوا بود برگشت و تونست مبادی آداب برخورد کنه یه بار هم تاثیر کاترین لینتون روی هیرتن ارنشاو بود که تونست خوی خشن و بددهنی ش رو تغییر بده ، به نظرم تو این فراز  و نشیب ها امیلی تاکید خاصی رو هر دو موضوع اصلُ نسب " شرافت خانوادگی " و تاثیر محیط روی رفتار آدم ها داشته. 

بلندی های بادگیر کتابی بسیار آموزنده و البته غمناک و حرص درآر هستش. یاد می گیریم به هر کسی اعتماد نکنیم ، گول گریه های آدم ها یا ظاهر آرامشون رو نخوریم. و بدونیم دنیا پر از هیت کلیف هایی که عشق چشمشون رو کور کرده. 

  • علی رسولان

دختر پیامبر

سه شنبه, ۱ اسفند ۱۳۹۶، ۱۰:۳۵ ق.ظ

 

📚
اصن دوست ندارم از اصطلاح بی طرفانه استفاده کنم! چون اگه بنویسم بی طرف انگار که اصن بحث علمی طرف و اینا سرش میشه! نمیشه دیگه! به نظرم بنویسم واقعن علمی و محققانه خیلی بهتر باشه! استاد جاودان واقعن اینکارو انجام داده بدون اینکه ارزش گذاری خاصی صورت بگیره با روون ترین نثر ممکن که اصن حوصله ی آدم سر نمیره و یه چاپ خوب و ویرایش چشم نواز یکی از پیچیده ترین حوادث تاریخی اسلام رو بررسی می کنن

برای خودم سوالاتی پیش اومده بود که تصمیم گرفتم این کتاب رو بخونم ،  خیلی کمک بهم کرد ، واقعن لذت بخش بودنش به این بود که تمام مطالب کتاب مستند بود و اکثر سندهاشم از کتب مورد وثوق علمای عامه بود ، برای افرادی که دنبال رسیدن به حقیقت و  دریافت اخبار از متن هستن نه حواشی پیشنهاد می کنم این کتاب رو بخونن! 
‌‌
گاهی اوقات اینطور تصور میشه که برای اینکه افراد رو بد جلوه بدیم لازمه خیلی کارهای ناشایستی ازشون به زبون بیاریم ، در صورتی که وقتی فردی حقی رو از کسی سلب می کنه ولو اینکه در کمترین حد خودش باشه ، خود به خود صلاحیتش زیر سوال میره!  شاید براتون جای تعجب باشه ولی بعد از خوندن این کتاب که اصن توش حرفی از جسارت هایی که تو روضه ها مداح ها می خونن نبود ، بسیار بیشتر از قبل حس بدی نسبت به ابوبکر و عمر پیدا کردم ، اینکه چقدر رفتار ناپسندی نسبت به تنها دختر پیامبر داشتن ، با اینکه علم داشتن محبت فاطمه محبت رسول الله و غضبش غضب رسول الله است. 

ساده بخوام بگم تصویری که شما از حوادث بعد از مفارقت پیامبر از دنیا دارین بعد از خوندن این کتاب تغییر می کنه و به شکل صحیح و عالمانه ای شکل می گیره! #استاد_جاودان تو این کتاب بدون اینکه لحظه ای احساس خستگی از خوندن مطالب تاریخی بهتون دست بده ، با قلمی شیوا علاوه بر ارائه مطالب به بهترین شیوه ، ذهن شما رو با حوادث اون زمان درگیر می کنه و به فکر فرو می بره.

#shia
#sunni 
#ali_rasolan 
#محمد_علی_جاودان 
#علی_رسولان 
#کتاب_بخوانیم📚 
#شهادت_حضرت_زهرا_سلام_الله_علیها_تسلیت ❤

 

  • علی رسولان

سیمای زنی در میان جمع

جمعه, ۲۷ بهمن ۱۳۹۶، ۰۷:۲۲ ب.ظ

 

یک کتاب کاملا سیاسی! وای آخرش چقدر وحشتناک بود ، وقتی خیلی صریح اشاره به جنگ جهانی سوم کرد! اونجایی که میگه حسادت محمد و تنفر علاج ناپذیرش نسبت به رقص. دقیقن اونجایی که خواننده می خواد با خیال راحت همه چیز رو تموم شده فرض کنه! وقتی که کلمانتین به عنوان یک راهبه ی متجدد با لنی که از ابتدای داستان متهم به خودفروشی و خیانت بود به راحتی نظاره گر مریم باکره هستن ، حرف از ابرهای تیره و تار میشه که محمد به عنوان نماینده ی مسلمان ها مخاطبش قرار می گیره. البته با توجه به اینکه لنی جذاب که همه آرزوی رسیدن بهش رو دارن همخواب محمد ترک میشه هم خودش باحاله و نشون میده نویسنده اون حس غیرارزش گذاریش رو تا آخر حفظ می کنه ، اون نگاهش که همه خوبند و می تونن در کنار هم زندگی کنن! دقیقن بل تو این کتابم مث عقاید یک دلقک به ظاهرسازی های دینی می توپه و اعتقاد داره نفس و ذات دین بالذات قبحی ندار، و هیچ دینی با دین دیگه یا مذهب فرقی نداره و در هر دو دسته ی اینها افراد خوب و بد وجود داره و صد البته که از نگاه بل ارزش خاص یا ماورایی یا زمینی برای دین وجود نداره و ایرادش دقیقن این هستش که در خیلی موارد دین دستآویز بعضی سودجوها میشه ،  از ابراز  این نظرم راجع به آخر داستان و قضیه محمد این استفاده رو نکین که مخالف اندیشه های بل هستم یا بخوام توهم توطئه بزنم. ولی هر کسی می تونه با توجه به جزم گرایی نسبت پدیده های موجود برداشت های اشتباهی نسبت به اصل تحصیل کنه. و این می تونه آدم رو در مسیر قصاوت ناصواب قرار بده. 

بل سال ۱۹۷۲ جایزه ی نوبل ادبیات رو به خاطر نوشتن سیمای زنی در جمع می گیره! بل با اینکه آلمانی هستش ولی خیلی آسوده خیال هیلتر و نازی ها رو می کوبه و تصویر کاملن سیاهی از به راه افتادن جنگ جهانی دوم ارائه میده، یهودی ها کاملن مظلوم هستن ، راشل که از جسدش گلهای سرخ میاد و با اکثر بچه هایی که برای یادگیری تعالیم مذهبی روانه صومعه شدن رابطه ی خوبی برقرار می کنه ، خیلی راحت مسائل جنسی رو بهشون یاد میده و یه جورایی معلم معنوی لنی هستش ، راشل یه یهودی مسیحی شده است که مورد ظلم کلیسا قرار می گیره. می خواستم این رو بگم که بل که خودش آلمانی در حقیقت یه کتاب ضد آلمانی نوشته که در ظاهر به روابط عاشقانه ی لنی با خارجی ها ( غیر آلمانی ها ) و احساس سرخوردگی نسبت به رابطه با آلمانی ها داره " همسر اولش بعد از یک رابطه ی سرد تو یه فاحشه خونه به جنگ میره و کشته میشه " ، البته نباید از این نکته ی هم غافل شیم که نویسنده معتقدِ با راه افتادن جنگ نخبه هایی مثل هینریش خواهر لنی (معشوقه ی مارگارت که بعدها فقط ارتباط جنسی صرف برقرار می کنه با مردها )  و ارهارد پسرخاله ی لنی که معشوقه ی آلمانی لنی هست!  اما جنگ هر دو رو از آلمان می گیره و تو آلمان دیگه افرادی که هم کفو لنی باشن و بتونن درکش کنن و یه رابطه ی عاشقانه رو شروع کنن وجود نداره ، اینجوری میشه که لنی وارد یه رابطه ی عاشقانه با بوریس که یه اسیر از شوروی هست میشه و ازش حامله میشه! یه جایی نویسنده از خواننده ها زیرکانه سوال می پرسه و اقرار می کنه که نقشی تو این انتخاب نداره که لنی یه خارجی رو انتخاب می کنه! اما من برداشت می کنم که نقش این سوال ها ایجاد یک حالت تفکر برای خواننده است که بیاندیشه واقعن کی مقصره!؟ لنی یا کسانی که جنگ رو راه انداختن و باعث کشته شدن ارهارد شدن؟ 

یه تصویر دیگه ای که کتاب میده ، تطهیر کردن همه ی کارهایی هستش که شخصیت های مختلف داستان در گذشته انجام دادن ، از خانواده ی فایفرها تا پلرز ، حتا مارگارت ، البته شخصن این نوع نگاه به آدم ها رو می پسندم ، جذابیت این کتاب هم به نظرم یه جورایی به همین بر می گرده ، اینکه گاهی به شخصیت های داستان فحش میدی و گاهی دلت براشون می سوزه ، یه جورایی به قول نویسنده ، تو هم اون حس رنج و گریه رو می چشی! که البته به دور از اشتیاق هم نیست! 

نکته ی طنزامیزی هم که بخوام بهش اشاره کنم اینه که نویسنده تا قبل از آشنا شدن با کلمانتین خیلی حراف بود و ولگرد و می نوشت و می نوشت کلی هم وقت خواننده ها رو گرفت ولی وقتی کلمانتین اومد دیگه نویسنده بنده خدا دوران مسئولیت پذیری و الافیش تموم شد و چسبید به زن و زندگیش منتهی کلمانتین که انگار تازه از دست کلیسا خلاص شده بود نوشتن براش شروع شده بود ( این پارگراف برای خنده و مزاح بود ) 

خلاصه اینکه درسته شخصیت اول این رمان لنی هستش و بررسی نگاه و عقیده ی دیگران درباره ی لنی و اینکه روا بط عاشقانه ، توصیف ها و حوادث جالبی رخ میده از اول داستان تا آخرش ولی حرف اصلی ش و بطن کار پرداختن به جنگ اول و دوم جهانی و رنج ها و گریه هایی هستش که این جنگ برای مردم اون زمان آلمان و سایر کشورها به وجود آورده بود هستش ، از طرفی یه جاهایی به خواننده اینجوری القا میشه که با ورود آمریکایی ها همه چیز حل و فصل میشه ، انتظار لنی و اسرا برای تصرف شهرها توسط آمریکا. 

پ.ن

کتاب شامل چهارده فصل و ۴۴۸  صفحه می باشد

 

  • علی رسولان

قلعه حیوانات

يكشنبه, ۱۵ بهمن ۱۳۹۶، ۰۵:۵۰ ق.ظ

نقد سازنده! 

همیشه به این فکر می کردم ، مگه نقد هم می تونه سازنده باشه؟ اصن نقد کردن آدم رو می رنجونه ، البته نقد هستی بخش هستش از طرفی هر کی که باشه! چون بدی ت رو به روت میاره و تو اگه دنبال پیشرفت و به سازی باشی ، حتمن سعی می کنی اون بدی رو از خودت دور کنی!  " بگذریم که ممکنه در طول روز هزار جور نقد مستقیم و غیرمستقیم بهمون بشه ولی ما اصن برامون اهمیتی نداشته باشه ، چون اون موضوعی که بهمون درباره اش نقد شده اصن اهمیتی نمیدیم! " 

 

به نظر من قلعه ی حیوانات مصداق بارز نقد سازنده است " شاید سواد یا آگاهی من در این زمینه کم باشه ولی امروز و الان این بردلشت من هستش " هم سازنده است ، هم آگاهی بخش! یه جورایی هم نقد هم راهکار! البته به طور مستقیم راهکار نمیده خیلی غیرمستقیم به خواننده این رو القا می کنه که بی سواد بودن تو ، تلاش نکردنت برای دستیابی به آگاهی و علم تو رو نابود می کنه! حتا اگه صبح تا شب مث اسب کار کنی! نمونه ی بارزش تو این کتاب باکسر دوست داشتنی هستش! " واقعن شخصیت تو دل برو و حرص درآری داشت ، نمونه ی بارز یه ایثارگر بی سواد " 

دو نکته ی بارز هم داشت که یکیش طعنه به تحریف میزد اونجایی که هفت فرمان که شعارهای اولیه انقلاب تو مرزعه ی بارنر بود ، که با اضافه کردن یه سری شروط ساده که به چشم نمی یومد و البته مناسب با حال و هوا بود و بسترش رو فراهم می کردن اصن انگار از اول این بوده ، مث اونجایی که میگفتن: هیچ حیوانی حیوان دیگر را نمی کشد! به راحتی با اضافه کردن هیج حیوانی بی علت حیوان دیگر را نمی کشد، اصل قاعده رو جور دیگه ای نشون دادن" این اتفاق این روزها به سادگی هر چه تمام تر داره رخ میده " 

نکته ی دومش هم طعنه به پوپولیسم بود اونجایی که گوسفندا هر چی که بهشون یاد میدادن رو تکرار می کردن! ناپلئون و سکوئیلر برای رسیدن به اهدافشون از هوچی گری این گوسفندا و بع بع کردنشون نهایت استفاده رو می بردن ، البته من با این قسمتش تو رویه ی امروزی خودمون مخالفم شدید! اصن حس عوام بودن مردممون رو نسبت به یه جمعیت نخبه ی رو به رو ندارم! چه بسا هم تراز هم باشن! وقتی مردم از طراز علمی و فهم خوبی برخوردار باشن دیگه با گوسفند جماعت رو به رو نیستیم ، شاید خیلی هامون مالی هستیم! بنجامین، کلوور یا باکسر، به جورایی باکسر و مالی هامون زیادن! البته بنجامینم داریم ولی بود و نبودشون زیاد حس نمیشه!  و اصولن بنجامین ها جز مردم هم نیستن خاص به درد نخور محسوب میشن! 

ترسوندن از برگشتن بارنر! و وضع قبلی! اینم فریب جالبی بود و آمار دادن های گاه و بی گاه سکوئیلر! که همه چیز خوب و اومدن نسلی که گذشته ی انقلاب هیچی یادش نیست! 

یه مطلبی که خیلی دوست دارم بهش بپردازم و برام جالب بود اینه! اوایل انقلاب ، به اصطلاح بشر یا همون دشمن خارجی منتظر فروپاشی قلعه ی حیوانات بود ، بعد سعی می کردن با دروغ پردازی و شایعه و جو درست کردن یه جورایی قلعه برگرده به وضع قبلی ش. اما حیوانات داخل قلعه با تلاش و نگاه به آینده همیشه در حال تلاش بودن ، هیچ وقت هم حرف و حدیث های دشمن خارجی یا تهدیداشون یا شایع هاشون تاثیری روی روند یا افکار حیوانات داخل قلعه نداشت ، اگه اشکالی هم بود از داخل قلعه بود! از درگیری هاشون سر مسائل بی خودی! از فراری دادن یا حذف سنوبال ها! 

و اینکه روزی که دیگه قلعه ی حیوانات یا به قول ناپلئون قلعه از ماهیت خودش خارج شد اون دشمنی ها هم تموم شد! وقتی ناپلئون به ظاهر حیوان بود ولی تمام رفتارهاش عین انسان شده بود! وقتی که اسم انقلاب بود ولی ذات انقلاب و اهدافش نبود! و این جمله ی معروفش که ما چیزی رو تغییر نمیدیم ما همه چیز رو معتدل می کنیم! :)

قلعه ی حیوانات به نظر من به کتاب آموزنده است برای هر آدم یا روش یا انقلابی که به فکر ماندگاری هستش! برای اینکه ایرادهاش رو اصلاح کنه و به نقاط قوتش فکر کنه و به روزش کنه! به فکر اینکه بچه هاش  رو که فردا روزی بزرگ میشن و هدایتگر جامعه کی داره تربیت می کنه! " حکایت سگ های وحشی ای که ناپلئون تربیت کرد و سنوبال بیچاره و متفکر و از جان گذشته رو فراری داد " آخرش رو با این جمله ی معروف جمالزاده تموم می کنم! از ماست که برماست! 

  • علی رسولان

گوزن

يكشنبه, ۱ بهمن ۱۳۹۶، ۰۱:۵۵ ق.ظ

از سرزمین های شمالی! :) خب این به ذهنم رسید. از سرزمین های شمالی، پاکش کردما! ولی باز نوشتمش. پاکش کردم بعد دنبال سوژه گشتم برای نوشتن. اینجور موقع هایِ یک سال که چه عرض کنم گاهی تمام عمرم میاد جلوی چشمم. اما الان تقریبن تا دوسال رفتم عقب. رفتم عقب و اومدم جلو. کلی حادثه، کلی تقدیر، کلی سرنوشت که از سر و کول زندگی بالا رفته. شایدم پایین اومده. 

از سرزمین های شمالی. الان دوست دارم بنویسم گوزن. هِ ، اینا چیه که دیگه میاد تو ذهنم. احتمالن اینا همش تاثیرات ویدئوهایی هستش که جمعه دیدم. صبح جمعه ها برخلاف تمام صبح های هفته اصن حس خوابیدن نیست. نمی دونم حسش نیست یا هر کوفت دیگه ای، به هر حال بیدار میشم. اصن شب های جمعه هم برخلاف همه ی شب های دیگه حس بیدار موندن نیست. " این دیگه چ وعضی راه افتاده I don't  know . صبح جمعه ای نشستم عین مرگ این کلیپ های پیشنهادی اینستاگرام رو پشت هم دیدم ، اصن خیلی مزخرف بود! به طور عموم که اصن این گزینه ی ویدئوهای پیشنهادی و عکس های پیشنهادی اینستاگرام رو دوست ندارم. حذفش کنن بهتره یا مثلن به جایی بذارنش که دم دست نباشه! 

اونقدر مزخرف بود که حسم تا الان وات ایز تیز! واتس یور فیوریت :( ، از برادران خداوردی ایرانی بود توش تا طراحی گل تو یخ توسط مرد چینی! بعدش غیرتی شدن مادر کشتی گیر ترک تا دعوای سحر تبر! زوج های عاشقولانهُ دابسمش هم که تا دلتون بخواد. ایرانی بود، استادباقری بود، بروفر بود!  خلاصه هم ایرانی داخل نشین بود، هم ایرانی خارج نشین! هم خارجی ایران نشین بود هم خارجی خارج نشین!  همه چیز بود غیر امر واحد. در حقیقت همه هر چیزی دلشون می خواست می گفتن. همه می گفتن. اجتماعی، سیاسی، مذهبی، غیرمذهبی، ورزشی، حادثه ای، هیجانی، سکونی، متلاطمی! 

به نظرم طبیعی هم هستش تو این همه شلوغیُ مَن مَن کردن ، آدم به مِن مِن کردن بیفته خب! اونوقتِ که موقع نوشتن بدون اینکه بدونی چرا می نویسی سرزمین های شمالی، گوزن!

  • علی رسولان

شبیهُ متفاوت

پنجشنبه, ۲۸ دی ۱۳۹۶، ۰۳:۰۴ ق.ظ

حالم از تو بهم می خورد! آن وقت آنقدر درگیرت شده ام که حالم از خودم هم بهم می خورد! حتمن تو هم حالت از من بهم می خورد و حالت از خودت هم!

خنده دار ترین پاسخ تو به جملات بالا این است که بگویی! من حالم از تو بهم نمی خورد ، حالم از خودم هم بهم نمی خورد! تکرار این جملات را دوست نداشتم! بگذار طور دیگری بگویم! این روزها که طوری های مختلف مد شده است! نه؟ بد طوری، خوش طوری، لاکچری طوری، غذاطوری، حمله طوری! می دانی گند ماجرا کی بالا می آید، آن وقتی که بگویی نه تنها حالم از تو بهم نمی خورد که خوشم هم می آید. 

شرایط بغرنجی است. سرم در تاریکی اتاق فرو رفته است و تنم لای پتو چنان پیچیده است که هیچ سوزی جرات ورود ندارد! هوای اتاق آنقدر گرم و خشک است که آدم را یاد بیابان های کالاهاری می اندازد. خدا می داند که من نمی دانم این بیابان اصلن در کدام نقطه ی زمین واقع شده است. فقط می دانم که اسمش را شنیده ام و می دانم شدید تفدیده است و مرگ آور! از طرفی با آن قسمت هاری اش هم با توجه به اوضاع وخیم سگی ام ارتباط خوبی برقرار می کنم! شاید کالا بودنش هم به من بیاید. اینکه گاهی چنان ابزار دست می شوم و بعدش تف! که زمین هم پسم می زند. 

می دانم که نمی فهمی من چ می گویم! تو به تهش می خندی و من به اولش! به هر حال تو هم یک بازیچه ی می خواهی برای لحظه های فراغتت! دقیقن مثل من برای لحظه های بی حوصلگی ام. می بینی چقدر شبیهیم! شبیهُ متفاوت! 

نمی دانم چرا این ماجرا را کش می دهم، وقتی حرف زدن با تو سرم را درد می آورد،  تو دردسری هستی که مخم در حضور تو سوت می کشد! و دلم بدون تو تیر! حس می کنم پوکیده ام! انباشتی از فحش ها! بغض ها! حرف ها! در سرم رژه می روند، آنقدر که پلک هایم را سست می کند برای برهم زدن، حس می کنم لایه ای از دود یا خلا! یا درد بین سرم و بالش فاصله انداخته است، بیرونشان نمیریزم، شاید تبدیل به بمب شوند برای ترکیدن و خلاصی از این وضع.خلاصی از تو و اخلاق گندت. 

  • علی رسولان