علی رسولان

پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
  • ۶۶/۰۲/۲۱
    i
  • ۹۴/۰۲/۱۲
    ۱۳
مطالب پربحث‌تر
آخرین نظرات

۱۲ مطلب در اسفند ۱۳۹۳ ثبت شده است

آستان

دوشنبه, ۱۱ اسفند ۱۳۹۳، ۰۹:۳۱ ب.ظ

  • علی رسولان

متفاوت

جمعه, ۸ اسفند ۱۳۹۳، ۰۷:۴۲ ب.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • علی رسولان

هنرپیشه

جمعه, ۸ اسفند ۱۳۹۳، ۱۲:۲۱ ب.ظ

گاهی آدم دلَ ش می خواهد بزند به چاک، فرار کند از خودَ ش، و در این گاهی ها خوب می شود فهمید مادامی که این شین کشیده شود، فرار فرار نیست، فقط یک قرارِ است، یک قرار با خود! در این مسیر رفتن است که من از من می خواهد من را فراموش کند، تا او شود ، اویی که منپذیر است با هر رنگ و بویی که داشته باشد.

این پذیرش به قدر خوشمزگی عالمانه ی جوادی آملی وقتی می گوید لا الهَ غیر خدایی که دلپذیر است گوشت می شود به تن آدم و می چسبد برای همیشگی بودن!
ساده فهم است وقتی من می گوید او شدن می ارزد و این فهم به دست آمده نه از آن جهت است که من کسی باشدُ دارای شأنی در تعلیم ، بلکه ساده ترش این است که سادگی از سر و روی او می ریزد در عین سرسختی های گاه گاهی.

+هنرپیشه آن ضد انقلابی است که  انقلابی بازی می کند!

  • علی رسولان

پلک هشتم

سه شنبه, ۵ اسفند ۱۳۹۳، ۰۶:۰۷ ب.ظ

  • علی رسولان

افق

دوشنبه, ۴ اسفند ۱۳۹۳، ۰۲:۱۲ ق.ظ

یادش به خیر چند سال پیش با یکی از بچه ها رفته بودیم اورست رو بزنیم ، خودش رو نه ها! قله اش رو ، همین که رفتیم پای کوه مث همین توچال خودمون تو همچین ایامی ، اونجا هم فصل بادهای سیاه بود ، این دوست نا همراه ما تا این وضع رو دید انصراف داد از ادامه راه ، حالا من نمی دونم فضای پایین کوه گرفتش یا نه واقعن از بادهای سیاه ترسید.

خلاصه من یکه و تنها حرکتم رو آغازیدن نمودم ، نزدیکی های قله که رسیدم دیدم نامردیِ من تنهایی برم قله رو بزنم، ناسلامتی رفیقمون این همه راه اومده دیگه ، این بود که فی الفور رفتم پایین کوه و از خوب بودن وضع آب و هوا و نبودن خبری از بادهای سیاه گفتم اما انگاری اون پایین زیادی بهش خوش گذشته بودُ راضی نشد بیاد بالا!

منم که دیگه بلتِ راه شده بودم جنگی خودم رو رسوندم به قله ، جای شما خالی نباشه چ فضایی ، عالی! اما اینجا روی قله من تنها نبودم ، عینک رو که دادم بالا دیدم یه خانوم زیبا رو داره به من نگاه می کنه بعدِ سلام علیکُ ی نگاه معنادار فهمیدیم که ما دوتا به درد هم می خوریم چش دوختم به اون سر قله دیدم  تابلو زده دفتر ازدواج ۵۵ تهران " دقیقن همین جاست که میگن کور از خدا چی می خواست دو چشم بینا! " ما هم شادان و خندان رفتیم سمت دفتر ، اما به خشکی شانس ، تازه یادم افتاد، شناسنامم رو با خودم نیاوردم ، خب از اولشم قرار نبود اونم واسه زدن قله بیاد. این شد که اون خانوم همونجا موند تا شاید یکی با شناسنامه از اون ورا رد بشه. منم پشیمون از اینکه چرا به حرف آقا پلیسِ گوش نکردمُ مدارک هویتیم، مخصوصن شناسنامم رو همراه نداشتم برگشتم پایین. و تو کل مسیر برگشت به سه مقوله ی  انسان ، هویت و شناسنامه فکر می کردم.

اما این پایین اوضاع خیلی بهتر بود، دیدم رفیقم دستش رو گذاشته زیر سرشُ داره به افق نگاه می کنه و هی زیر لب میگه عجب شبکه ایِ شبکه ی افق.

  • علی رسولان