آنات من
بال هایم را باز می کنم، کنار پنجره می ایستم، کمی تکانشان می دهم که مطمئن باشم خیال نیست، رویا نیست، حس خوبی دارد، این آمادگی ام برای اوج گرفتن!
اینجا، لبه ی این پنجره ی روح نواز، کنار این شمعدانی هایِ همراهُ همدل ، کنار این باغچه ی پر از مریم! پر از بنفشه های رنگارنگ، شدیدتر از همیشه ضربان قلبم را حس می کنم، شیرین است ، شایدم هم لیلی، شاید هم قشنگ تر از شیرین و لیلی!
اما نه! بدم آمد از این نوشتنِ غیر همتراز با حالِ باحالم! خرابش کردم این حسِ شاپرکی ام را ، با این شاید گفتنِ اضافیِ آخری! به واقع باید بنویسم حتمن قشنگ تر از شیرین و لیلی است!
بال هایم را باز می کنم، به آسمان خیره می شوم، آنقدر خیره می شوم که پلک هایم از فرط خستگی می افتند، چشم هایم را می بندم، خیره سری هایم را فراموش می کنم، و پاهایم را از بند طاقچه ی زیبایِ خانه ی پدری می رهانم! و می پرم!
به سرعت بال می زنم، بال بال می زنم، آخر استقلال بال بال زدن دارد! درد دارد! خستگی دارد! فحش دارد! تنهایی دارد! دلسردی دارد! و من می دانم و می خواهم این همه حال ناخوش را! آخر تحمل این همه حال بی حال، می ارزد به لحظه ای رهایی!
من در اوجم! از این بالا آن به آن وجودی ام را می بینم، هم دوستشان دارم و هم ندارمشان! نمی خواهم تلخش کنم! بی خیال آنات نافرمِ گذشته، حالا می خواهم فقط به پرواز فکر کنم، به پر زدن، به شاپرک شدن، به همراه گل شدن!