دا
دا! هیچ وقت وسطای کتاب که رسیدین مث سایر کتابا اون ته مَ هاشو ورق نزنین، چون ممکنه یه چیزی بخونین که بفهمین مثل کیا شهید میشن اونوقت خب جذابیتش کم میشه! اینکه بدونین کی شهید میشه و نمیشه خب خوب نیست ، کلن انگیزه خوندن برای آدم همین علامت سوالاست!
پس تهش رو ورق نزنین یا نخونین ، عکسا رو هم نگاه نکین ، " کلن عکسایی که اصل ماجرا رو لو میده خب می تونن اون ته نذارن به نظر من" چون آدما اصولن کرم دارن و نگاه می کنن نمی تونن جلوی خودشون رو بگیرنُ نبینن!
برای من تا قبل از شهادت علی حسینی یه جوری بودش خوندن یه جورایی با ولع بیشتری بود! اما بعدش این ولع کمتر شد! انگار خود راوی هم حوصله نداشت وارد جزئیات بشه یا یه جورایی حوادث اون جذابیت یا خاص بودن رو ندلشت! صرفن روایت و خاطره بود ولی اوایلش واقعن هیجانی بودش و دوست داشتم
اسم دخترایی که تو دا بود واقعن جالب بودن! یه جورایی آدم حس می کرد انگار که اینارو ساختن و واقعی نباشن مریم اجمدی ، صباح وطنخواه، زهره فرهادی ، شهناز و... ریتم اسما خیلی باحال بود ، یه جور هم آوایی خاصی با هم داشتن!
یه مساله ای که خیلی برای خودم جالب و موثر بود ، یه جور حس آرامشی بود که با خوندن این کتاب برام ایجاد شده ، اینکه شرایط خیلی سخت تر از اون چیزی می تونه باشه که الان هست و الان چقدر همه چیز آروم! اینکه برای یه انسان می تونه روز روشن مثل شب تیره سخت و جانکاه بشه ، بدون هیچ مهتاب یا ستاره ای برای درخشیدن!
امروز تموم شد ، دقیقن نمی دونم چن وقت طول کشید تا خوندمش ولی یه هفته ای که مشهد بودم خب همراهم نبود احتمال میدم سه هفته طول کشید نمی دونم زمان زیادی هستش یا کم! ولی پاش ننشستم و تو زندگی روزمره ام خوندمش برخلاف بعضی کتاب ها که با اینکه حجمشون بالا بود ولی سه روز یا چهار روز تمومشون می کردم
احتمال میدم این طولانی شدن برای این بوده که قبلن به صورت مداوم کتاب نمی خوندم و هر از گاهی یه کتابی دستم می یومد و می شستم پاش تا تموم شه! اما این روزها بر خلاف اون روزها می خونم خیلی هم می خونم!
نامیرا رو هم که نوشتم تصمیم گرفتم از این به بعد هر چی می خونم یه چیزی بنویسم راجع بهش حتا به قدر یکی دو خط