پسرفت
هر روز صبح که میرم محل کار ، اصن یه وعضی داره خیابونا افتضاح ، نخ سوزن با حضور و وجود خانوم های راننده یه لطافت و صبوری خاصی تو خیابونا ایجاد میشه شدید عجیب! یه جورایی بعضی اوقات با هنرنمایی این گل های خانواده صف هایی از ماشین تشکیل میشه از صف های طولانی نونوایی های صبح جمعه ها طولانی تر! "این مربوط به خاطرات ما دهه شصتی ها میشه، دهه هفتادی ها به بعد تلاش خاصی در درک این مثلن نکن"
تو این ترافیک سر صبح به هزار و یه دلیل که یه دلیلش رو این بالا نوشتم بعضی اوقات یه اتفاق هایی میفته قابل تامل، یکیش همین دیروز واسه من اتفاق افتاد و حسابی من رو برد تو فکر!
همین جوری که تو ترافیک ناروان داشتیم می رفتیم، یه پدری جانی با پسرشون وایساده بودن این سمت خیابون، خیلی نجیب، و منتظر بودن موقعیت بشه تا از خط عابر پیاده رد بشن، منتهی چهار پنج تا ماشین رد شد و هیشکی نگه نداشت ، حتی من "واقعن جای تاسف داره می دونم " می دونید خیلی دیر شده بود و من داشتم به این فکر می کردم که همه ی اون جلویی ها دیرشون شده بود مث من ، از حس سرزنش کردنم کم می شد و به این فکر می کردم که این پدر می تونست با یه حرکت بیاد تو خیابون اونوقت همه ی اون ماشین هایی هم که رفته بودن نمی تونستن برن مجبور بودن وایسن ولی خیلی با یه حالت صبورانه ای وایساده بود ببینه کسی نگه میداره ، از طرفی هم یه جور حس منفعت طلبی خیلی در مقام نازلی بهم دست داد اینکه فقط به فکر این بودم که خودم سر وقت برسم به محل کار غافل از اینکه حق تقدم با عابر پیاده است.
زیاد طولانیش نکنم که همه بخونن مخصوصن میم عین ، فقط این رو بگم که کاش آدم می تونست به لحظه بهترین تصمیم رو بگیره نه اینکه بعد از رد شدن از حادثه از آیینه نگاه کنه ببینه اون عقب چه اتفاقی میفته.