علی رسولان

  • ۰۰/۰۶/۲۰
    مه
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
  • ۶۶/۰۲/۲۱
    i
  • ۹۴/۰۲/۱۲
    ۱۳
مطالب پربحث‌تر
آخرین نظرات

۹۱ مطلب با موضوع «نوشتاری» ثبت شده است

افق

دوشنبه, ۴ اسفند ۱۳۹۳، ۰۲:۱۲ ق.ظ

یادش به خیر چند سال پیش با یکی از بچه ها رفته بودیم اورست رو بزنیم ، خودش رو نه ها! قله اش رو ، همین که رفتیم پای کوه مث همین توچال خودمون تو همچین ایامی ، اونجا هم فصل بادهای سیاه بود ، این دوست نا همراه ما تا این وضع رو دید انصراف داد از ادامه راه ، حالا من نمی دونم فضای پایین کوه گرفتش یا نه واقعن از بادهای سیاه ترسید.

خلاصه من یکه و تنها حرکتم رو آغازیدن نمودم ، نزدیکی های قله که رسیدم دیدم نامردیِ من تنهایی برم قله رو بزنم، ناسلامتی رفیقمون این همه راه اومده دیگه ، این بود که فی الفور رفتم پایین کوه و از خوب بودن وضع آب و هوا و نبودن خبری از بادهای سیاه گفتم اما انگاری اون پایین زیادی بهش خوش گذشته بودُ راضی نشد بیاد بالا!

منم که دیگه بلتِ راه شده بودم جنگی خودم رو رسوندم به قله ، جای شما خالی نباشه چ فضایی ، عالی! اما اینجا روی قله من تنها نبودم ، عینک رو که دادم بالا دیدم یه خانوم زیبا رو داره به من نگاه می کنه بعدِ سلام علیکُ ی نگاه معنادار فهمیدیم که ما دوتا به درد هم می خوریم چش دوختم به اون سر قله دیدم  تابلو زده دفتر ازدواج ۵۵ تهران " دقیقن همین جاست که میگن کور از خدا چی می خواست دو چشم بینا! " ما هم شادان و خندان رفتیم سمت دفتر ، اما به خشکی شانس ، تازه یادم افتاد، شناسنامم رو با خودم نیاوردم ، خب از اولشم قرار نبود اونم واسه زدن قله بیاد. این شد که اون خانوم همونجا موند تا شاید یکی با شناسنامه از اون ورا رد بشه. منم پشیمون از اینکه چرا به حرف آقا پلیسِ گوش نکردمُ مدارک هویتیم، مخصوصن شناسنامم رو همراه نداشتم برگشتم پایین. و تو کل مسیر برگشت به سه مقوله ی  انسان ، هویت و شناسنامه فکر می کردم.

اما این پایین اوضاع خیلی بهتر بود، دیدم رفیقم دستش رو گذاشته زیر سرشُ داره به افق نگاه می کنه و هی زیر لب میگه عجب شبکه ایِ شبکه ی افق.

  • علی رسولان

این حکایت موبایلی

چهارشنبه, ۲۹ بهمن ۱۳۹۳، ۱۱:۴۲ ب.ظ

نور صفحه اش را زیاد کردم ، بلوتوثش را روشن ، موزیک در حال پخش البته بی صدا و وایرلس هم که همیشه روشن هست، می خواستم باطری اش زودتر علامت ضربدر را به من نشان دهد ، آخر باطری اش رو به اتمام بود و من نمی خواستم بدون آنکه باطری اش خالی شده باشد به برق وصلش کنم¹ و از طرفی فرصت ماندن هم نداشتم، خوابم می آمد و پلک هایم سنگین شده بود. البته آنقدر ها هم حس خوشآیندی نداشتم که به همین راحتی در حال هدر دادن انرژی هستم ، اما دفع أفسد به فاسد که می گویند همین است دیگر، نیست؟ و باید یک جاهایی به کار آدم بیاید، حالا هر چقدر هم که این قاعده را قبول نداشته باشی ، برای خودش قاعده ای است به طول و عرض اصول! به همین راحتی ها هم کنار گذاشتنی نیست! هست؟

مدتی هست اندیشه ام را خاموش کردم² و واژه های منسوبش را گذاشته ام روی طاقچه ی نداشته ی خانه یمان تا حسابی آفتاب بگیرندُ ترگل ورگلُ برنزه شوند، جهت ارائه به بصرخانه ی بصری دوستان خوش سلیقه ی اندام پسند کمتر متن خوان ، اما نوشتن است دیگر برادر ننوشتن! نمی شود نادیده اش گرفت! انگار همان قدر که نوشتن سخت است ننوشتن سخت ترتر است به تعبیری: لایمکن الفرار من حکومته!؟ و امروز موبایل³ را بهانه کردم برای شروع حرکتی جدید!

یک.باطری است دیگر، حساس استُ ، زود خراب می شود.

دو.حالا هم زیاد فرقی نکرده است، همان خاموش حسابش کنید.

سه.متحرک

  • علی رسولان

29 دی گفت

دوشنبه, ۲۹ دی ۱۳۹۳، ۰۵:۱۰ ب.ظ

دیگر در تهران
خیابانی به نام نوفل لوشاتو نداریم

این پیام بالایی که از قلب هم آوایی مخابره شد! به نظرم قشنگ اومد نوشتم براتون ، موقع نماز رسیدیم محل " من و یکی از دوستام " نماز رو خوندیم الانم که اینجا هستم 

أکثرهم نساء ، این اولین عنوانی بود که به ذهنم رسید ، حضورشون چشمگیر بود شدید، حتی تو انتخاب شعارها هم دقیق تر بودن شدیدتر ، لبیک یا محمد گفتیم، مرگ بر فرانسه ،" این رو خیلی هماهنگ می گفت جمعیت بسیار دلنشین بود اونقد که آدم دوست نداشت تموم بشه "، وزارت خارجه اقدام انقلابی و بقیه ی شعارها هم همونایی بود که همیشه هست ، و اونی که من خیلی دوسش دارم ، خونی که در رگ ماست هدیه به رهبر ماست ، موقع این شعار آدم حس می کنه به رگ های بدنش نزدیک تر از همیشه ی دیگر اوقات زندگیِ!

این شعار مرگ بر شارلی ابدو هم یه جوری بود ، هم ریتم شعار هم خود شعار ! یه حالت سکته ای داشت آدم رو یاد موج مکزیکی هم می نداخت!

کلیت حال و هوای برادرا و خواهرا هم فوق العاده بود، حس خوبی داشت ، اونم به نظرم بر می گرده به حس مشترک ، حس مشترکی به نام محمد صل الله علیه و آله و سلم.

شعار می دادیم که یهو یه حرکت شگفتناک همه ی نگاه رو برد سمت خودش، یکی از تیرک تابلو نوفل لوشاتو رفت بالا و برگه ای که روش نوشته بود محمد رو چسبوند رو نوفل لوشاتو ، اینجا بود که جمعیت شعارِ عنوان این خیابان تعویض باید گردد رو سر دادن، یه شعار دیگه هم دادن الان یادم نمیاد ، قسمت  دومش این بود " محمد امین است "

یه اهل دل مو سپیدی هم بود ، از این اسپنددونی هایی که تو حرم امام رضا علیه السلام هست اسپنددونی رو تو دستش گرفته بودُ کلی باحال بود، اینجا بود که یکنواختی وضعیت ما رو بر آن داشت که بریم جلوتر ، جلو سفارتی ها بسیار آرام تر بودندُ اهل دعا و ذکر ، کلن فضای هر چه به سمت سفارت نزدیک تر و هر چه دورتر از سفارت  ، با هم دیگه فرق داشت و البته فشردگی هم اونجا بیشتر بود ، طبق زمان بندی و با اعلام پایان تجمع و خوندن دعای سلامتی امام زمان (عج) ، من نمی دونم چی شد ولی انگار تازه شروع شد! کلن جو تغییر کرد اون جلوتر که سر و صداش می یومد منتهی ما تصویر نداشتیم ، یکی هم این دورُ بر ما بودُ دنبال انقلاب چهارم! " البته فقط حرفش رو می زد مرد عمل نبود ، همین که بترسن هم کافیه دیگه نیست ؟" البته در همین حال دوستان از گرفتن عکس یادگاریُ اینا کم نمی ذاشتن ، گروه گروه و تکی !

ما برگشتیم که بریم ولی چ برگشتنی ، بیشتر موندیم ، همون تیرکِ بود گفتم اسم نوفل لوشاتو روش بود ، شدیدن در حال کنده شدن بود توسط دوستان، خلاصه کنده شد و جمعیت صلواتی فرستاد ، یه گروهی هم تابلوی کنده شده رو گرفتن دستشونُ حرکت کردن به سمت سفارت ، نکته ی باحال اینجا این بود که یه گروه از دختران هم تقریبن هشت ده نفری می شدن به صورت هماهنگ شعار دادن:برادر بسیجی بصیرت بصیرت!

من رو داری خنده ام گرفت! خیلی جالب بود حرکتشون ، سر بزنگاه روحانی محترمی اومدن و من هم سوء استفاده گر شرح ما وقع کردم ، روحانی هم گفت: الان موقع این شعار نیست ، نباید از اصل و هدف دور شد، همونی که ما رو دور هم جمع کرده ، حفظ انسجام تو همچین مواردی از همه بهتره! " خداییشم راست می گفت" البته گفتن که بعدن اونی که تابلو رو کنده باید شرعن هزینه خسارت رو به بیت المال برگردونه ! " من خودم بانی هستم واسه پرداخت ، حرکتشون خوب بود" البته اگه کمی شکیل تر با انبری چیزی می کندن بهتر بود ، قشنگ فیلم می گرفتن بولوتوث می کردن واسه دیپلمات های فرانسوی تا هم چین حساب کار دستشون بیاد ! بله امروز هر چی نوفل لوشاتو بود از سطح شهر پاک شد! انگار که از اولشم نبوده!

جای همه ی دوستان خالی بود، بسیار ساعات عبادت آمیز و خالصانه ی خوبی بود ، امید که مورد قبول حضرتش واقع شود.

  • علی رسولان

Dirty World

پنجشنبه, ۱۸ دی ۱۳۹۳، ۰۸:۴۶ ب.ظ

بخاری را دوست ندارم ، هیزم و آتش را دوست دارم البته بدون دود اضافی ، بدون آنکه سیاه کند در و دیوار خانه را! ماشین را دوست ندارم ! اسب را دوست دارم البته بدون خراب کاری های روزانه اش

به لباس هایم احساس بدی دارم ، نمی توانم حس خوبی داشته باشم ، آخر آن ها با این حال و روزشان سهم زیادی در مریض شدن هایم دارند!

از داروهای شیمیایی متنفرم ! از شنیدن عنوان Bioterrorism به شدت متنفرتر! با دکتری که مرا نمی فهمد حال نمی کنم! اصلن از همین عنوان دکتر هم بدم می آید! حکیم را بیشتر دوست دارم ! حکیم علیِ ...

من حتی این روزها لب تابم را هم دوست ندارم آخر شنیده ام وقتی داغ می کند شروع می کند به تولید سم آن هم از نوع سرطان زایش!

من این خانه های چسبیده به هم را هم اصلن دوست ندارم! حتی پیدا کردن دختر و پسرهای اطراف خانه یمان را با نرم افزارهای فلانُ بهمان دوست ندارم ! من شدیدن موبایل زده شده ام! دوست داشتم او آن قدر دور از من بود که به خاطرش می رفتم بالای بلندترین تپه ی احساسُ آنجا آتش روشن می کردم آن وقت با دود حاصل آمده با رنج و زحمت با اوی محبوبم گپ می زدم

خواهر گلخانه با تمام ارادتی که به اسمت دارم اما از تو هم بدم می آید از برادرت سردخانه به شدت بیشتر! این چه وضعی است که راه انداخته اید هان؟ بلند می گویم که بدانید من از هر چه میوه ی فصل و غیر فصلِ در سردخانه ماندهُ در گلخانه پرورش یافته بدم می آید می شود بساطتان را جمع کنید بروید همان جایی که نبودید!

هی نان جان دو کلام هم تو گوش کن! من نان سبوس دار سفتُ سختِ نخراشیده ای را که مریضم نکند به نان خوش برُ روی سفیدِ باریک اندام ترجیح می دهم بسیار!

دلم خانه ای چوبی یا گلی می خواهد، با ظروف مسی با باغچه ای که سبزی هایش را خودم بکارم و گلدان هایی که بتوانم باهاشان حرف بزنم !

من از یخچالُ باطریُ لامپُ هر جیوه ی سرطان زا و گرم کننده ی زمین حالم به هم می خورد! دلم کوزه ای سفالی می خواهد با خوراک هایی که نمک سود شده اند یا آویزان اینورُ آنور خانه

من از هر چه لوازم آرایشی است بدم می آید ، از شنیدن این خبر که آرایشی جات را از جنین های سقط شده یا برای سقط پرورش یافته ، می سازند بالا می آورم انسانیت را! اینجاست که با آن گروه هم آوای این بلاگ حس مشترکی دست می دهد با این عنوان: Dirty World

دوست دارم عاشق ابروپیوستگان شوم، همان هایی که نقش های مینیاتوریشان، دل از در و دیوار های کهن اندیش عقل مسلک آدمیان گذشته برده است ، همان لپ گلی هایِ سرخاب سفیداب شده ی دامن چین دارِ محجوبِ چارقد به سر!

+  مخصوص مجردها

  • علی رسولان

بوس اسلامی

جمعه, ۱۷ مرداد ۱۳۹۳، ۰۱:۴۴ ب.ظ

سرعت علم تو کشور بالاست شدید! یه نگاه که به دور و بر میندازی کلی علم جدید می بینی که شایسته ی تقدیرن! روانشناسی اسلامی ، جامعه شناسی اسلامی ، اقتصاد اسلامی ، معماری اسلامی و کلی موارد دیگه که اضافه ی اسلامی رو دنبال خودشون می کشن !

به دنبال این پیشرفت چشمگیر، گروهی از جوانان خوش ذوق و خوش قریحه ی عالم نمایِ به دردنخورِ دوزاریِ سوء استفاده گر از نوع رند حافظ شناس، در یک حرکت نمادین از مسئولین ذیربط جهت ترویج فرهنگ دوستی و نشاط! در راستای شرع مقدس تقاضای اسلامیزه کردن بوس را هم داشته اند، باشد که جوانان مرز و بوم از افتادن در دام تفکر بوس غربی رهایی یافته و هر چه بیشتر در مسیر اسلام گام بردارند.

+ پلیس فتا

مرکز ملی فضای مجازی

شورای عالی انقلاب فرهنگی

از این تقاضای جوانان استقبال کرده

و ایجاد شکلک بوس اسلامی را در جهت کاهش جرایم رایانه ای

خواستار شده است.

  • علی رسولان

9 دی

دوشنبه, ۹ دی ۱۳۹۲، ۰۷:۵۷ ب.ظ

سال ۸۸ من یکی تهران نبودم، اگه بودم حتمن الان اسمم کنار اسم شهدای سال ۸۸ بود! بعد این همه سال هنوز در تعجبم که چرا بعضی از رفقام هنوز زنده ان!

یادمه همون روزهای بعد انتخاب یه کم اینورتر یا اونورترش "چون دقیقن یادم نمیاد چن وقت گذشته بود" یکی از این بچه هایی که همیشه ریش بلند داشت اومده بود مشهد زیارت، خب ما هم مثل همیشه و به رسم ادب یه سری بهشون زدیم وقتی قیافه اش رو دیدم از خنده روده بُر شدم یه صورت بدون ریش، سفید و مامانی، دیگه نمی دونم نفوذی بود،احتیاط کرده بود، استخاره خوب در اومده بود یا اینکه ترسیده بود، اینقدی می دونم که قضاوت و بررسی کردن اینجور موارد با من نیست با اون بالایی است که سر موقعش مو رو از ماست می کشه بیرون ، اون وقتی هم که وقتش باشه یه جوری ماله می کشه رو همه چیز که انگار نه انگار اتفاقی افتاده باشه.

خب سال ۸۸ قبل انتخابات خیلی باحال بود، من احمدی نژادی ۸۴ از همون دور اول نه دور دومی، آی جوونی کجایی که یادت به خیر، حس و حال ۸۴ واقعن یه جور دیگه بود، پوستر چسبوندنا و دست نوشته ها ، حرکت مرکت های خودجوش، با نگاه کردن های حسرت آمیز به پوسترهای رنگی بقیه کاندیداها. خب فکرش رو بکنید یه بچه ۱۸ ساله با خودش چی فکر می کنه وقتی می بینه واسه یکی رو کارتن لباسشویی و یخچال و اینجور چیزا شعار می نویسن و می چسبونن اونوقت یه سری دیگه پوستر با ورق گلاسه و چسبونکی از نوع ریز و درشتش داشتن که حیوونکی ها رو لباس و تن و بدنشون می چسبوندن تازه اگه از نصب بنرهای چند متری بگذریم... تو این چهار سال از احمدی نژاد جز خوبی ندیده بودم البته فقط تو کارای سیاسی و اقتصادی تنها دلخوریم ازش این بود که واسه فرهنگ هیچ کار نکرد نه تو این چهار سال نه بعدش!

باحال بودنِ ۸۸، به مناظره هاش بود برعکس ۹۲ که مناظره ها ضد حالش بود! حالا حساب کنید شب ها میون یه مشت جک جوون تو سالن اجتماعات این مناظره ها رو پخش می کردن چه کرکر خنده ای بود(کار دیگه ای که بلد نیستیم همینقد ازمون بر میاد)

القصه این شب ها و این ماجراها گذشت، ناگفته نمونه که سه تا از این رفقای دوزاری من که خیلی هم دوسشونم دارم حداقل می تونم بگم احمدی نژادی نبودن، از بس که باهوش بودن مثل خودم هیچ وقت لو ندادن به کی رأی دادن"البته من می تونم یه حدسایی بزنم ولی حدس که فایده نداره"

بله داشتم می گفتم که این روزها و شب ها گذشت با چرندیاتی مثل ۹۰ سیاسی! تا اینکه شمارش آرا تموم شد و احمدی نژاد شد رئیس جمهور. قبل رئیس جمهور شدن احمدی نژاد من خبر رئیس جمهور شدن موسوی رو از یکی از همین دوستام شنیده بودم!

بعدشم که میدون ولی عصر تو ذهنم هست و احمدی نژاد، احمدی نژاد بعد این روز دیگه ناپدید شد از صفحه تلویزیون و اخبار تا ۲ سال" واقعن این از عجایب روزگار هست، ولی خدا رو شکر هر چی بود تموم شد چون واسه ما جماعت اصل رهبر است و انقلاب، اگه غیر این بود که مثل طرفداری هر رئیس جمهور دیگه ای تو دنیا می ریختیم بیرون که چرا رئیس جمهور ما رو tv نشون نمیده"

از اینجا به بعد بود که بیانیه ها شروع شد، برای من که این بیانیه ها بیشتر از یه جک ارزش نداشت، نه می رفتم پیگیری کنم نه می خوندم. opera گوشی یکی از این دوستام همه سایتی رو باز می کرد، هم چین مدل گروونی هم نبود ولی تازه خریده بودش، می رفت تو جرس و صبح تا غروب خبر میاورد! البته فقط خبر می خوند،جونم براتون بگه بعدشم سرگرم امتحانات شدیم ، این جور بحث ها هم کم کم دیگه رفت قاطی باقالی ها!

تابستون برگشتم خونه! رفتم بسیج! جلسه گذاشته بودن عمومی! تعداد شهدا رو گفتن! مخم سوت کشید! خدایی تو اون ایامی که من نبودم اصلن فکر نمی کردم چه فاجعه ای اینجا رُخ داده! جلوه ای که من دیده بودم و شنیده بودم غیر از این ها بود! بعد اون شب همیشه با خودم فکر می کنم چه آدم بی خودی بودم که نفهمیدم دور و برم چه خبره! من بیشتر، یه جنگ اینترنتی و لفظی رو لمس کرده بودم تا یه جنگ شهری! وقتی پای صحبت بعضی رفقا می نشستم و از درگیری ها می شنیدم بدجور عصبانی می شدم، وقتی پیرهنشون رو میدادن بالا و پر از زخم بود حالم بد می شد!

وقتی فقط من یه ندا سلطان شنیده بودم و اینا پشت سر هم اسم شهید ردیف می کردن، احساس به دردنخور بودن بهم دست میداد، وقتی از یه گردان موتوری که دو سر نشین رفته و تک سر نشین برگشته واسم گفتن اشک تو چشام جمع شد. تو همین شنیدن ها بودم که به خودم گفتم چرا دردت نگرفت وقتی مسجد لولاگر رو آتیش زدن، باید می فهمیدی جماعتی که به خدا رحم نمی کنه از بنده خدا هم نمی گذره.

نمی دونم شاید تلویزیون زیادی به مخاطباش اعتماد داره و فکر می کنه اگه ف رو بگه بیننده هاش همه میرن فرحزاد، شایدم ... تو این جور مواقع نمی دونم چی بگم، ولی می دونم اگه این جریان هشت ماه طول کشید واسه این بودکه به خیلی از ماها احساس گل و بلبل بودن دست داده بود، شاید اگه یه کم شایدم بیشترش می دونستیم اوضاع و احوال از چه قراره هیچ وقت نمی یومد اون روزی که بشینیم پای tv و صحنه سوزونده شدن خیمه ی اباعبدالله رو ببینیم! نمی دیدیم که یه عده بریزن تو هیأت حسین و گریه کناش رو بزنن و لخت کنن! حتی فکر کردن به اون روزها آدم رو داغون می کنه چه برسه به نوشتن.

اما ۹دی! روزی که همون روز فکرشم رو هم نمی کردیم داره چه اتفاق بزرگی میفته! منی که جونم واسه حسین میره محرما کلاس و درس رو تعطیل می کنم، یادم نمیره محرم اون سال رو، محرمی که بهمون یاد داد اگه یه لحظه حواست نباشه، میشه که تو باشی و دوباره سر حسین رو ، رو نیزه ببینی ، میشه تو باشی و حرم حسین رو با خاک یکسان کنن، میشه تو باشی و مثل همه ی بدردنخورهای تاریخ جز ننگ یادی ازت نمونه.

۹ دی ای که خودتم نمیدونی چه طوری شد که با همه ی بی آبرویی آبروت رو خرید تا بتونی سرت رو جلوی آیندگان بلند کنی! خوب که نگاه می کنی انگار تک تک ثانیه های اون روز، رو بال فرشته ها بودی، آخه از اولی که با رفقات جمع شدی واسه رفتن حسین حسین گفتی تا آخر برگشتن، تو محله اتون بودی و فکر می کردی غریبه ای، هیچ وقت مردم رو اینطوری ندیده بودی، با همه رفتن ها و راهپیمایی ها فرق می کرد، تویی که واسه راهپیمایی بعد ۱۸ تیر به سفارش مادرت غسل شهادت کرده بودی، دست در دست پدر با ترس و امید شهادت پا تو خیابون انقلاب گذاشته بودی، این بار دیگه خبری از اون واهمه نبود، ۹ دی از دم در همه خونه ها و مسجدا شروع شده بود، حال و هوای محله ها حال و هوای روزهای دهه ۶۰ بود و جبهه که فقط تو فیلما و عکسا دیده بودی، هیچ وقت شهر رو اینطور ندیده بودی انگار رنگ همه آدم های تهرون به رنگ حسین شده بود، به رنگ ولایت، دیگه خبری از اتوبوس رفت و برگشت نبود، ملت هر جوری بود خودشون رو رسونده بودن، هر کی واسه خودش نشسته بود و شعاری ساخته بود، بنری و پوستری طراحی کرده، یکی پوستر تیم ملی فتنه درست کرده بود، یکی از تاجر ورشکسته و باغ پسته می گفت ، جوونای کاریکاتوریست با اون لطافت فانتزی فکریشون طرح هایی زده بودن در حد تیم ملی استقلال، برق پیروزی تو دل همه بود ، فولاد هم تو گرمای این جمعیت آب می شد، تو هر قدمی که بر میداشتی با دقتی بدیع یا خنده دار یا نکته دار رو به رو میشدی، از اینکه از خواب غفلت بیدار شده بودی خوشحال بودی و جز حمد خوندن زیر لب کاری از دستت بر نمی یومد.

.

  • علی رسولان

خط اول

شنبه, ۲۶ مرداد ۱۳۹۲، ۰۴:۳۲ ق.ظ

حتی برای نوشتن از دست خودت فرار می کنی ، از افشاء شدنت می ترسی ، می ترسی همه جا بو بگیره! دلت خوشِ از تاریک خونه ی قلبت یه عکس قشنگ ظهور کنه ، یه عکسی که دقیقن عکس خودتِ ! چقد دلخوشی خوبِ.

چند وقته جوب کوچمون گرفته ، ولی نمی دونم چرا کسی پیداش نمی شه بازش کنه ؟ همسایه روبه رویمون یه دختر خوشگل داشت اونم چند وقته پیداش نیست ! چند تا خونه اونورتر صابخونه هر روز دختردار میشه! نمی دونم میشه عاشق اونا شد یا نه؟

دیشب بهداد از دستمزد کم سینماگرا می گفت ، تئاتریا همش نق می زنن سر پول ، پریشب فتح اله پیگیر چند میلیارد دیگه بود واسه استقلال ! پیروزی بعد استقلال سر و کله اش پیدا میشه ، ای کاش همیشه اینجوری بود.

خواننده ها اول پول می گیرن بعد طرفداراشونُ راه میدن ! سی شب پای منصور گریه کردم ، خیلیا کف خیابون نشسته بودن یه بارم صحبت پول نشد ، یعنی منصور خونه زندگی نداره؟

تهران هواش آلوده است ، همه دعا می کنن بارون بیاد: اینجوری آتیش پولا خنک تر خورده میشه ، چند متر اونورتر زمین کشاورزیِ ، همه داس به دستن ، داره بارون میاد ! هم از آسمون هم از چشما!

گاهی خط مقدم، همون خط اول: حتی برای نوشتن از دست خودت فرار می کنی ، از افشاء شدنت می ترسی ، می ترسی همه جا بو بگیره .

آخر نوشت :

نیاورانی باشی یا خاورانی
فرقی نمی کند
تو آنی هستی که دوستت دارم .

  • علی رسولان